دلِ من رفته رفته از رفتنت تنگ تر میشد و دهانِ تو رفته رفت
دلِ من رفته رفته از رفتنت تنگتر میشد و دهانِ تو رفته رفته از قهقهه گشادتر.
دیگر زبانم از آوردنِ نامِ تو کلافهست و نفس بریده.
گهگاهی خودش را به کوری و کری میزند و سرآخر به حرف می آید.
چشمانم بغض آلودتر از همیشه، خود را پشتِ پلک و مژهها پنهان میکند.
به شخصه، حالم از هر چیز و ناچیز و بخصوص تو، بهم میخورد.
تو راهِ دررویِ مردابِ عشق را به خوبی بلد بودی، و دستِ مرا در میانهی راه به حالِ خودش رها کردی.
تو میدانستی! تو خوب میدانستی که رگهای توخالی و خشکیدهی من به سببِ گرمای وجودِ تو به کار میافتادند.
دلِ من امشب، بسی بیشتر ز شبهای دگر در خویش فرو رفته.
فقط یک نقطه سیاه کافیست؛ تا روزنههای نور، آرایش و تعادلِ خود را ببازند.
در آن نقطهی سیاه رنگ؛ فراق، خماری و هزاران دردِ دیگر نهفته است که من قادر هستم تا تمامِ آنها را جزء به جزء و به وضوح مشاهده کنم.
آری؛ از تمامِ تو و زیباییهای وصف نشدنیات، تنها یک نقطه سیاه برای من به یادگار ماند.
#Farzaneh_22_
#مبی_نا
دلِ من رفته رفته از رفتنت تنگتر میشد و دهانِ تو رفته رفته از قهقهه گشادتر.
دیگر زبانم از آوردنِ نامِ تو کلافهست و نفس بریده.
گهگاهی خودش را به کوری و کری میزند و سرآخر به حرف می آید.
چشمانم بغض آلودتر از همیشه، خود را پشتِ پلک و مژهها پنهان میکند.
به شخصه، حالم از هر چیز و ناچیز و بخصوص تو، بهم میخورد.
تو راهِ دررویِ مردابِ عشق را به خوبی بلد بودی، و دستِ مرا در میانهی راه به حالِ خودش رها کردی.
تو میدانستی! تو خوب میدانستی که رگهای توخالی و خشکیدهی من به سببِ گرمای وجودِ تو به کار میافتادند.
دلِ من امشب، بسی بیشتر ز شبهای دگر در خویش فرو رفته.
فقط یک نقطه سیاه کافیست؛ تا روزنههای نور، آرایش و تعادلِ خود را ببازند.
در آن نقطهی سیاه رنگ؛ فراق، خماری و هزاران دردِ دیگر نهفته است که من قادر هستم تا تمامِ آنها را جزء به جزء و به وضوح مشاهده کنم.
آری؛ از تمامِ تو و زیباییهای وصف نشدنیات، تنها یک نقطه سیاه برای من به یادگار ماند.
#Farzaneh_22_
#مبی_نا
۶.۳k
۲۵ آذر ۱۴۰۲