فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۲۴
از زبان هیناتا
اون جیسون بود ! خدا مرگم بده حالا چطوری از دستش فرار کنم 😱 ( عکس جیسون اسلاید دو ) جیسون : خب هیناتا نمیخوای توضیح بدی چرا چند روز نیومدی دانشگاه ؟ 😏 گوجه شده بودم و با مِن و مِن گفتم : خب من من 😳 رانپو : قضیه چیه هیناتا ؟ چرا قرمز شدی ؟ سعی کردم یه چیزی سر هم کنم که بره پی کارش . من : خب تو آژانس کار زیاد داشتم 😅 ( آره عزیزم مشخصه چقدر سرت شلوغ بوده که همش با رانپو میری سر قرار 😐 ) جیسون : بهونه نیار من میدونم که به خاطر اون قضیه است 😏 من با سرخی : کدوم قضیه ؟ 😳😨😱🙄 جیسون : همون کاری که ۴ روز پیش میخواستم بکنم ولی جلومو گرفتن 😈 ( اتفاقه این بوده که ۴ روز پیش وقتی هیناتا رفت دانشگاه زنگ تفریح جیسون گفت میخواد باهاش حرف بزنه و کشیدش سمت یه اتاق وقتی رفتن داخل جیسون در رو بست و نشست روی هیناتا و دستش رو برد سمت لباسش تا باهاش کارهای خاکبرسری بکنه که هیناتا یه جیغ بنفش کشید و یکی از دوستاش که یه پسر بود ولی آدم مثبتی بود و همیشه به هیناتا تو درساش کمک میکرد ، اومد کمکش کرد و هیناتا از اون روز از ترس جیسون نیومد دانشگاه 😊🙄 ) جیسون : ولی الان اگه این پسره مزاحم نشه میتونیم کارمون رو انجام بدیم 😈 من ترسیدم و دست و پاهام سست شد دست رانپو رو محکم بغل کردم و با سرخی بهش گفتم : عمرا خوابشو ببینی 😳😡😖😢
از زبان راوی
رانپو چون خسته شده بود که نمیدونه قضیه چیه عینکش رو گذاشت و وقتی فهمید قضیه چیه سرخ شد . رانپو : هیناتا ؟ 😳😐🤨 هیناتا هم سرخ شد و گفت : چیه؟ 😰 رانپو : واقعا ؟ 😳 هیناتا : چی واقعا ؟ 😳🤯😱 رانپو : این پسره میخواسته تورو .... ؟ 😳 هیناتا : میخواسته منو چی ؟ 😱 جیسون دست هیناتا رو کشید و گفت : خب دیگه بسه نمیزارم کسی مزاحممون بشه 😡 هیناتا در حال تقلا کردن : ولم کن ، خواهش میکنم ، لطفا ولم کن رانپو رانپووو ! 😭😭😭 جیسون : خفه . که رانپو یه دفعه غیرتی شد ، رفت اون یکی دست هیناتا رو بغل کرد و گفت : خب دیگه 😡 بریم 😊 دست هیناتا رو کشید و رفتن داخل مدرسه ، خلاصه که هیناتا با دوستاش خوش و بش کرد و بعدش قرار شد که با هیکاری و رانپو و هیداشی برن کافه . داخل کافه سر یه میز چهار نفره نشستن که خوراکی سفارش بدن . هیناتا رو یه صندلی پیش هیکاری نشست و رانپو هم پیش هیداشی . هیکاری : من یه شیک نوتلا میخورم . هیناتا : منم همینطور رانپو : منم میخوام 😊 هیداشی : م منم میخوام 😅 وقتی شیک هاشون آماده شد ، اونا رو برداشتن و در حال راه رفتن میخوردنشون و حرف میزدن . هیکاری : راستی شما برای تابستون جایی نمیرین ؟ 🤨 هیداشی : من قراره با خواهر کوچیک ترم برم آلمان بهش قول دادم و چون هنوز ۱۴ سالشه نمیخوام فکر کنه که بهش دروغ گفتم 😅 هیناتا : من
پارت بعد به زودی 😊
اون جیسون بود ! خدا مرگم بده حالا چطوری از دستش فرار کنم 😱 ( عکس جیسون اسلاید دو ) جیسون : خب هیناتا نمیخوای توضیح بدی چرا چند روز نیومدی دانشگاه ؟ 😏 گوجه شده بودم و با مِن و مِن گفتم : خب من من 😳 رانپو : قضیه چیه هیناتا ؟ چرا قرمز شدی ؟ سعی کردم یه چیزی سر هم کنم که بره پی کارش . من : خب تو آژانس کار زیاد داشتم 😅 ( آره عزیزم مشخصه چقدر سرت شلوغ بوده که همش با رانپو میری سر قرار 😐 ) جیسون : بهونه نیار من میدونم که به خاطر اون قضیه است 😏 من با سرخی : کدوم قضیه ؟ 😳😨😱🙄 جیسون : همون کاری که ۴ روز پیش میخواستم بکنم ولی جلومو گرفتن 😈 ( اتفاقه این بوده که ۴ روز پیش وقتی هیناتا رفت دانشگاه زنگ تفریح جیسون گفت میخواد باهاش حرف بزنه و کشیدش سمت یه اتاق وقتی رفتن داخل جیسون در رو بست و نشست روی هیناتا و دستش رو برد سمت لباسش تا باهاش کارهای خاکبرسری بکنه که هیناتا یه جیغ بنفش کشید و یکی از دوستاش که یه پسر بود ولی آدم مثبتی بود و همیشه به هیناتا تو درساش کمک میکرد ، اومد کمکش کرد و هیناتا از اون روز از ترس جیسون نیومد دانشگاه 😊🙄 ) جیسون : ولی الان اگه این پسره مزاحم نشه میتونیم کارمون رو انجام بدیم 😈 من ترسیدم و دست و پاهام سست شد دست رانپو رو محکم بغل کردم و با سرخی بهش گفتم : عمرا خوابشو ببینی 😳😡😖😢
از زبان راوی
رانپو چون خسته شده بود که نمیدونه قضیه چیه عینکش رو گذاشت و وقتی فهمید قضیه چیه سرخ شد . رانپو : هیناتا ؟ 😳😐🤨 هیناتا هم سرخ شد و گفت : چیه؟ 😰 رانپو : واقعا ؟ 😳 هیناتا : چی واقعا ؟ 😳🤯😱 رانپو : این پسره میخواسته تورو .... ؟ 😳 هیناتا : میخواسته منو چی ؟ 😱 جیسون دست هیناتا رو کشید و گفت : خب دیگه بسه نمیزارم کسی مزاحممون بشه 😡 هیناتا در حال تقلا کردن : ولم کن ، خواهش میکنم ، لطفا ولم کن رانپو رانپووو ! 😭😭😭 جیسون : خفه . که رانپو یه دفعه غیرتی شد ، رفت اون یکی دست هیناتا رو بغل کرد و گفت : خب دیگه 😡 بریم 😊 دست هیناتا رو کشید و رفتن داخل مدرسه ، خلاصه که هیناتا با دوستاش خوش و بش کرد و بعدش قرار شد که با هیکاری و رانپو و هیداشی برن کافه . داخل کافه سر یه میز چهار نفره نشستن که خوراکی سفارش بدن . هیناتا رو یه صندلی پیش هیکاری نشست و رانپو هم پیش هیداشی . هیکاری : من یه شیک نوتلا میخورم . هیناتا : منم همینطور رانپو : منم میخوام 😊 هیداشی : م منم میخوام 😅 وقتی شیک هاشون آماده شد ، اونا رو برداشتن و در حال راه رفتن میخوردنشون و حرف میزدن . هیکاری : راستی شما برای تابستون جایی نمیرین ؟ 🤨 هیداشی : من قراره با خواهر کوچیک ترم برم آلمان بهش قول دادم و چون هنوز ۱۴ سالشه نمیخوام فکر کنه که بهش دروغ گفتم 😅 هیناتا : من
پارت بعد به زودی 😊
۳.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.