p6
p6
ات:خب...
کسی پرید وسط حرفش و گفت
_:استاد همه ی بچه های کلاس هم گروهی دارن به جز ات...تعدادمون فرده
چیم:اوه..که اینطور..
شما..خانم ات؟
ات:بله استاد؟
چیم:قصد اومدن دارید؟
از خواهرتون چطور؟
بهتر بود چند روزی از خونه دور باشه
ات:خب..خواهرم امروز قراره از اینجا بره..و منم.. بله..میخواستم بیام اما هم گروهی ندارم...
یکی از بچه ها گفت
_:استاد شما همگروهی ندارید..
بچه ها خندیدن..اما اون به قصد شوخی یا مسخره کردن کسی این حرفو نزده بود
ادامه داد:
شما گفتید خودتونم هم گروهی لازم دارید به هر حال...
با شنیدن این حرف اتای که سرش پایین بود..سرش رو بالا آورد و جیمین نگاه کرد
چیم:خب..من مشکلی ندارم...نظر تو چیه ات؟
اگر مشکلی هست میتونی با اون یکی کلاسا همگروه بشی..از نظرم ایرادی نداره
ات نمیخواست با کلاسای دیگه باشه..پس به ناچار قبول کرد
زنگ خورد
بازم مثل هميشه ات آخر از همه داشت میرفت...جیمینم داشت وسایلشو جمع میکرد
ات دو قدم با چهارچوب در فاصله داشت...امت ناگهان ایستاد و برگشت و پرسید
ات:ببخشید...استاد؟
چیم:جانم؟
ات:امم..راستش..در نرود قضیه خواهرم...فک میکردم آقای لی بهتون گفتن..
چیم:اها..ببخشید..فک کنم نباید تو جمع میپرسیدم
ات:نه اصلا...اشکالی نداره..فقط کنجکاو شدم..همین
چیم:راستش نه..امروز چند دقیقه تاخیر داشتم و وقت نکردم برم دفترشون..
ات:اها..خسته نباشید...با اجازتون
اینو گفت و از اونجا رفت...
ات:خب...
کسی پرید وسط حرفش و گفت
_:استاد همه ی بچه های کلاس هم گروهی دارن به جز ات...تعدادمون فرده
چیم:اوه..که اینطور..
شما..خانم ات؟
ات:بله استاد؟
چیم:قصد اومدن دارید؟
از خواهرتون چطور؟
بهتر بود چند روزی از خونه دور باشه
ات:خب..خواهرم امروز قراره از اینجا بره..و منم.. بله..میخواستم بیام اما هم گروهی ندارم...
یکی از بچه ها گفت
_:استاد شما همگروهی ندارید..
بچه ها خندیدن..اما اون به قصد شوخی یا مسخره کردن کسی این حرفو نزده بود
ادامه داد:
شما گفتید خودتونم هم گروهی لازم دارید به هر حال...
با شنیدن این حرف اتای که سرش پایین بود..سرش رو بالا آورد و جیمین نگاه کرد
چیم:خب..من مشکلی ندارم...نظر تو چیه ات؟
اگر مشکلی هست میتونی با اون یکی کلاسا همگروه بشی..از نظرم ایرادی نداره
ات نمیخواست با کلاسای دیگه باشه..پس به ناچار قبول کرد
زنگ خورد
بازم مثل هميشه ات آخر از همه داشت میرفت...جیمینم داشت وسایلشو جمع میکرد
ات دو قدم با چهارچوب در فاصله داشت...امت ناگهان ایستاد و برگشت و پرسید
ات:ببخشید...استاد؟
چیم:جانم؟
ات:امم..راستش..در نرود قضیه خواهرم...فک میکردم آقای لی بهتون گفتن..
چیم:اها..ببخشید..فک کنم نباید تو جمع میپرسیدم
ات:نه اصلا...اشکالی نداره..فقط کنجکاو شدم..همین
چیم:راستش نه..امروز چند دقیقه تاخیر داشتم و وقت نکردم برم دفترشون..
ات:اها..خسته نباشید...با اجازتون
اینو گفت و از اونجا رفت...
۴.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.