فروختن پارت²↓
فروختن پارت²↓
*ویو نامگ*
چشامو باز کردم به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ بود دیدم از پایین سر صدا میاد رفتم پایین
علامت لیسا^
^ایییی
+چیشد
^بابا بیدار شد
+بابا تو همیشه سورپرایزمونو خراب میکنی
~مگه چیکار میکردین
^امروز تولد مامانو داشتیم براش صبحونه آماده میکردیم
~او پس من برم مامانو بیدار کنم تا بیاد صبحونشو بخوره
*ویو نامگ*
رفتم بالا دیدم حال لی خوب نیستش چون مریضی قلبی داشت دکتر گفته بود نباید ناراحت بشه یا عصبانی بشه حتی مریضیش ممکنه جونشم به خطر بندازه
*ویو ا/ت*
داشتیم صبحونه رو آماده میکردیم و میزو میچیدیم که صدای داد بابا از بالا اومد رفتیم بالا
~زنگ بزن آمبولانس مامان حالش خوب نیست
گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به آمبولانس دستام داشت میلرزیدن و لیسا همش گریه میکرد
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا مامانو رسوندیم بیمارستان
*ویو کوک*
توی رستوران منتظر جانگ بودم که موبایلم زنگ خورد خودش بود جانگ بود
علامت پرستار£
£بیمارستان تماس میگیرم دوستتون جان تصادف کرده و اولین شماره گوشی شما بودین برای همین با شما تماس گرفتم
-چی الان میام
*ویو ا/ت
^مامان خوب میشه
+معلومه
^تشنمه..
+تو برو پیش بابا من برم آب بگیرم
رفتم پایین آب خریدم..
*ویو کوک*
-سلام آقای جانگ کجام
£شما جانگ کوک هستید
-بلع خودمم
£اتاق ¹⁰⁵ حالشون خوبه
-ممنون
*ویو ا/ت*
سوار آسانسور شدم در داشته بسته میشد که یکی دستشو جلوش گرفت و سوار شد
*ویو کوک*
رفتم تو اسانسور دیدم ا/ت تو اسانسوره
بغل هم وایساده بودیم آسانسور مث لاک پشت حرکت میکرد و زیرچشمی بهش نگا گردم سرشو انداخته بود پایین وای خدا اون خیلی خوشگل بود و بوی تنش داشت دیوونم میکرد
خواستم باهاش حرف بزنم که در آسانسور باز شد
*ویو ا/ت*
از آسانسور امودم بیرون دیدم لیسا و بابا دارن گریه میکنند با سرعت رفتم پیششون...
+بابا چیشدع مامان حالش خوبه
اشک بیشتر تو چشاش جمع شد
+بابااااا چیشدععع
اشک تو چشمام جمع شده بود
~مادرت حالش بده و نیاز به عمل داره...ولی...
+ولی چی
~من پول عمل ندارم
*ویو کوک*
با دیدن این صحنه جانگ رو کلا یادم رفت و همینجوری بهشون نگاه میکردم
*ویو ا/ت*
روی صندلی نشستم و شروع کردم به گریه کردن
*ویو نامگ*
ربلند شدم که برم پایین دیدم اون مرد اینجاست...
-چیزی شده؟!
یاد حرفای اون شب افتادم
~قبول میکنم...
*ویو نامگ*
چشامو باز کردم به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ بود دیدم از پایین سر صدا میاد رفتم پایین
علامت لیسا^
^ایییی
+چیشد
^بابا بیدار شد
+بابا تو همیشه سورپرایزمونو خراب میکنی
~مگه چیکار میکردین
^امروز تولد مامانو داشتیم براش صبحونه آماده میکردیم
~او پس من برم مامانو بیدار کنم تا بیاد صبحونشو بخوره
*ویو نامگ*
رفتم بالا دیدم حال لی خوب نیستش چون مریضی قلبی داشت دکتر گفته بود نباید ناراحت بشه یا عصبانی بشه حتی مریضیش ممکنه جونشم به خطر بندازه
*ویو ا/ت*
داشتیم صبحونه رو آماده میکردیم و میزو میچیدیم که صدای داد بابا از بالا اومد رفتیم بالا
~زنگ بزن آمبولانس مامان حالش خوب نیست
گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به آمبولانس دستام داشت میلرزیدن و لیسا همش گریه میکرد
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا مامانو رسوندیم بیمارستان
*ویو کوک*
توی رستوران منتظر جانگ بودم که موبایلم زنگ خورد خودش بود جانگ بود
علامت پرستار£
£بیمارستان تماس میگیرم دوستتون جان تصادف کرده و اولین شماره گوشی شما بودین برای همین با شما تماس گرفتم
-چی الان میام
*ویو ا/ت
^مامان خوب میشه
+معلومه
^تشنمه..
+تو برو پیش بابا من برم آب بگیرم
رفتم پایین آب خریدم..
*ویو کوک*
-سلام آقای جانگ کجام
£شما جانگ کوک هستید
-بلع خودمم
£اتاق ¹⁰⁵ حالشون خوبه
-ممنون
*ویو ا/ت*
سوار آسانسور شدم در داشته بسته میشد که یکی دستشو جلوش گرفت و سوار شد
*ویو کوک*
رفتم تو اسانسور دیدم ا/ت تو اسانسوره
بغل هم وایساده بودیم آسانسور مث لاک پشت حرکت میکرد و زیرچشمی بهش نگا گردم سرشو انداخته بود پایین وای خدا اون خیلی خوشگل بود و بوی تنش داشت دیوونم میکرد
خواستم باهاش حرف بزنم که در آسانسور باز شد
*ویو ا/ت*
از آسانسور امودم بیرون دیدم لیسا و بابا دارن گریه میکنند با سرعت رفتم پیششون...
+بابا چیشدع مامان حالش خوبه
اشک بیشتر تو چشاش جمع شد
+بابااااا چیشدععع
اشک تو چشمام جمع شده بود
~مادرت حالش بده و نیاز به عمل داره...ولی...
+ولی چی
~من پول عمل ندارم
*ویو کوک*
با دیدن این صحنه جانگ رو کلا یادم رفت و همینجوری بهشون نگاه میکردم
*ویو ا/ت*
روی صندلی نشستم و شروع کردم به گریه کردن
*ویو نامگ*
ربلند شدم که برم پایین دیدم اون مرد اینجاست...
-چیزی شده؟!
یاد حرفای اون شب افتادم
~قبول میکنم...
۴.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.