The mafia.love P16 end
دکتر خانم هوانگ باردارند.
هیونجین از این حرف دکتر متعجب شده بودولی از ته دل خیلی خوشحال بود طوری که نمیتونست تصورش رو هم بکنه... بعد از چند مین بالاخره به هوش اومدی دیدی بیمارستانی و هیونجین کنار تخت رو صندلی خوابش برده متعجب از سرجات بلند شدی گفتی:
+م..من ک...کجام
هیونجین چشماش رو باز کرد و با تویی که بیدار شدی مواجه شد گفت :
_ بالاخره بیدار شدی ا.ت
+هیونجین من کجام چرا بیمارستانم چه اتفاقی برام افتاده
_عزیزم یادت نمیاد توی آشپزخونه بی هوش شدی؟
بعد از کمی فکر بالاخره یادم اومد
+ اه..هیونجین؟
_جانم؟
+میتونیم بیرم خونه ؟
_آره ... اما قبلش باید ی چیزیو بهت بگم.
+چه چیزی؟
_تو همیشه میگفتی دوست داری مادر بشی درسته ؟
+آره ... واقعا مادر شدن انگار حس خیلی خوبه
_خوب اگه بگم قراره مادر بشی چی؟
+چیی؟ یعنی میخوای بگی من از تو باردارم؟
_آره..خوشحال نیستی؟
+آره بیشتر از چیزی که فکر کردی خوشحالمم.
"پرش زمانی -یک سال بعد_ "
تو و هیونجین صاحب یک فرزند شده بودید فرزندتون پسر بود و اسمش سومین بود ....سومین تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود ... تو گلدونی که برای خونه خریده بودی و گوشهء دیوار گذاشته بودی ... سومین هم رفت سراغ گلدونه و لبه ی گلدون رو گرفت و هلش داد افتاد پایین و شکست... تو و هیونجین که صدای شکستن رو شنیدیدسریع به سمت پسرتون یعنی سومین رفتید .. دیدید داره گریه میکنه تیکه های خورد شده به پاهای سومین برخورد کرده بودند و سومین خونریزی داشت...تو هول شده بودی نه فقط بلکه هیونجین هم همینطور بود به هیونجین گفتی که سریع جعبه کمک های اولیه رو بیاره تا زخماش رو پانسمان کنی ... خلاصه که زخماش رو پانسمان کردید و بچه رو آروم کردید و خوابوندیش...
END
*SOOJIN*
(این اولین فیکم بود امید وارم خوشتون اومده باشه قشنگ های من )
نظرتون؟
💚💚💚
هیونجین از این حرف دکتر متعجب شده بودولی از ته دل خیلی خوشحال بود طوری که نمیتونست تصورش رو هم بکنه... بعد از چند مین بالاخره به هوش اومدی دیدی بیمارستانی و هیونجین کنار تخت رو صندلی خوابش برده متعجب از سرجات بلند شدی گفتی:
+م..من ک...کجام
هیونجین چشماش رو باز کرد و با تویی که بیدار شدی مواجه شد گفت :
_ بالاخره بیدار شدی ا.ت
+هیونجین من کجام چرا بیمارستانم چه اتفاقی برام افتاده
_عزیزم یادت نمیاد توی آشپزخونه بی هوش شدی؟
بعد از کمی فکر بالاخره یادم اومد
+ اه..هیونجین؟
_جانم؟
+میتونیم بیرم خونه ؟
_آره ... اما قبلش باید ی چیزیو بهت بگم.
+چه چیزی؟
_تو همیشه میگفتی دوست داری مادر بشی درسته ؟
+آره ... واقعا مادر شدن انگار حس خیلی خوبه
_خوب اگه بگم قراره مادر بشی چی؟
+چیی؟ یعنی میخوای بگی من از تو باردارم؟
_آره..خوشحال نیستی؟
+آره بیشتر از چیزی که فکر کردی خوشحالمم.
"پرش زمانی -یک سال بعد_ "
تو و هیونجین صاحب یک فرزند شده بودید فرزندتون پسر بود و اسمش سومین بود ....سومین تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود ... تو گلدونی که برای خونه خریده بودی و گوشهء دیوار گذاشته بودی ... سومین هم رفت سراغ گلدونه و لبه ی گلدون رو گرفت و هلش داد افتاد پایین و شکست... تو و هیونجین که صدای شکستن رو شنیدیدسریع به سمت پسرتون یعنی سومین رفتید .. دیدید داره گریه میکنه تیکه های خورد شده به پاهای سومین برخورد کرده بودند و سومین خونریزی داشت...تو هول شده بودی نه فقط بلکه هیونجین هم همینطور بود به هیونجین گفتی که سریع جعبه کمک های اولیه رو بیاره تا زخماش رو پانسمان کنی ... خلاصه که زخماش رو پانسمان کردید و بچه رو آروم کردید و خوابوندیش...
END
*SOOJIN*
(این اولین فیکم بود امید وارم خوشتون اومده باشه قشنگ های من )
نظرتون؟
💚💚💚
۷۹۲
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.