پادشاه سنگ دل من پارت آخر
ک لبای گرمشو روی لبای سرد من گذاشت تضاد جالبی داشت خیلی آرامش داشتم بعد اون اتفاق من همیشه استرس داشتم اما الان بعد مدت ها آرامش داشتم ازم جدا شد صورتشو نزدیکم کرد
کوک: پس هنوز دوسم داری
ات: نه اما اگه کاری میکردم تو آسیب میدیدی و این خلاف قوانین شغل منه
سوار اسبم شدم و حرکت کردیم
من امروز بزرگترین دروغ زندگیمو گفتم ببخشید کوک
وسطای راه گرگای رانگ هم بهمون پیوستن
ات: شما ها برین من باید برم جنگل
ب سمت جنگل حرکت کردم دنبال رانگ گشتم اما کسی رو پیدا نکردم
ی نفر از پشت سرم صدام کرد
؟؟؟؟ :پس بلخره اومدی
برگشتم اونا... اونا مزدور های شیمیگامی بودن
(کسایی ک روباه نه دو رو دیدن میدونن چیه ولی دوباره میگم اونا پنج موجود ژاپنی بودن و در واقع خدایان مرگ بودن و یکیشون قدرت یخ داشت یکی زور زیاد یکی سمع داشت ک روی حیوانات اثر داشت یکی جسم رو تسخیر میکرد و رییسشون هیپنوتیزم میکرد ... من اسماشونو یادم نمیاد ب قدرت میگم)
یخ:اخی ترسیدی
تسخیر: بایدم بترسه
زور: کلشو بترکونم
هیپنوتیزم: نه ی کار بهتر 3، 2، 1
ات: باید بگم ک... رو من اثر نداره
و حمله کرد اول سمع بعد زور بعد یخ بعو تسخیر رو شکست داد شکست دادن آخری راحت بود ولی لحظه آخر گفت
هیپنوتیزم: مواظب عشقت باش
ی لحظه قلبم وایساد
ات: عوضی
شمشیرشو از قلبش بیرون کشیدم
از معجون سرعت خوردم تا اونجا دویدم اینجوری سریعتر بود وقتی رسیدم کوک سالم بود وقتی منو دید بلند شد دوید سمتم اما دیر شده بود شمشیری توی بدنم فرو رفت اونو بیرون کشید خون بالا آوردم و روی زانوهام فرود اومدم کوک دوید و منو تو آغوشش گرفت اون میخواست ب کوک آسیب بزنه شمشیرشو برداشتم و با آخرین زوری ک داشتم اونو کشتم کوک منو بغل کرد و گفت
کوک: ات نه لطفا نرو ترکم نکن من با امید شاد بودن تو زندم ههقق هق هق
اشکای کوک رو پاک کردم و با صدایی ک بزور شنیده میشد گفتم
ات: کوک هههه من اگه الان ههه نمیمردم ههه تا ماه دیگه هههه میمردم من مشکل خونی دارم ههه دارم با جادو هم حل نمیشه ( داره نفس نفس میزنه)
کوک اشکاش شدت گرفت
ات: عاشقتم
ویو ادمین
و لباشو روی لبای کوک گذاشت بعد چند ثانیه بدنش سرد شد اون الان مرده بود و کوک فقط گریه میکرد دلش میخواست بیشتر پیش اون باشه اون زندگیی رو نمیخواست ک ات توش نباشه
بعد چند روز کوک ب بالای دره رفت با صدای بلند گفت
کوک: دارم میام پیشت عشقمممم
و از دره پرید
اونا الان کنار هم بودن جایی ک هیچکس نمیتونه جداشون کنه
و پایان
شرطارو نرسوندین ولی ب اصرار li_he_jin گذاشتم
کوک: پس هنوز دوسم داری
ات: نه اما اگه کاری میکردم تو آسیب میدیدی و این خلاف قوانین شغل منه
سوار اسبم شدم و حرکت کردیم
من امروز بزرگترین دروغ زندگیمو گفتم ببخشید کوک
وسطای راه گرگای رانگ هم بهمون پیوستن
ات: شما ها برین من باید برم جنگل
ب سمت جنگل حرکت کردم دنبال رانگ گشتم اما کسی رو پیدا نکردم
ی نفر از پشت سرم صدام کرد
؟؟؟؟ :پس بلخره اومدی
برگشتم اونا... اونا مزدور های شیمیگامی بودن
(کسایی ک روباه نه دو رو دیدن میدونن چیه ولی دوباره میگم اونا پنج موجود ژاپنی بودن و در واقع خدایان مرگ بودن و یکیشون قدرت یخ داشت یکی زور زیاد یکی سمع داشت ک روی حیوانات اثر داشت یکی جسم رو تسخیر میکرد و رییسشون هیپنوتیزم میکرد ... من اسماشونو یادم نمیاد ب قدرت میگم)
یخ:اخی ترسیدی
تسخیر: بایدم بترسه
زور: کلشو بترکونم
هیپنوتیزم: نه ی کار بهتر 3، 2، 1
ات: باید بگم ک... رو من اثر نداره
و حمله کرد اول سمع بعد زور بعد یخ بعو تسخیر رو شکست داد شکست دادن آخری راحت بود ولی لحظه آخر گفت
هیپنوتیزم: مواظب عشقت باش
ی لحظه قلبم وایساد
ات: عوضی
شمشیرشو از قلبش بیرون کشیدم
از معجون سرعت خوردم تا اونجا دویدم اینجوری سریعتر بود وقتی رسیدم کوک سالم بود وقتی منو دید بلند شد دوید سمتم اما دیر شده بود شمشیری توی بدنم فرو رفت اونو بیرون کشید خون بالا آوردم و روی زانوهام فرود اومدم کوک دوید و منو تو آغوشش گرفت اون میخواست ب کوک آسیب بزنه شمشیرشو برداشتم و با آخرین زوری ک داشتم اونو کشتم کوک منو بغل کرد و گفت
کوک: ات نه لطفا نرو ترکم نکن من با امید شاد بودن تو زندم ههقق هق هق
اشکای کوک رو پاک کردم و با صدایی ک بزور شنیده میشد گفتم
ات: کوک هههه من اگه الان ههه نمیمردم ههه تا ماه دیگه هههه میمردم من مشکل خونی دارم ههه دارم با جادو هم حل نمیشه ( داره نفس نفس میزنه)
کوک اشکاش شدت گرفت
ات: عاشقتم
ویو ادمین
و لباشو روی لبای کوک گذاشت بعد چند ثانیه بدنش سرد شد اون الان مرده بود و کوک فقط گریه میکرد دلش میخواست بیشتر پیش اون باشه اون زندگیی رو نمیخواست ک ات توش نباشه
بعد چند روز کوک ب بالای دره رفت با صدای بلند گفت
کوک: دارم میام پیشت عشقمممم
و از دره پرید
اونا الان کنار هم بودن جایی ک هیچکس نمیتونه جداشون کنه
و پایان
شرطارو نرسوندین ولی ب اصرار li_he_jin گذاشتم
۴.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.