فیک ٩۶
کوک صورت معصوم و بچهگانهی هرا رو بوسید و آروم گذاشتش زمین. اما حرفی که هرا زد، برای بار دوم انگار ذهنش رو برگردوند به اون لحظهی حیاط:
«بابا! عمو یونگی توی حیاط بود. چرا نیومد داخل؟»
انگار آب سردی روی کوک ریخته باشن، دیگه مطمئن شد که خیالاتی نشده. فوری به سمت در حرکت کرد. این بار سریعتر از همیشه در رو باز کرد و دید یونگی همون جا کنار دیوار کیسهشو گذاشته و بهش تکیه داده. سر بلند کرد و در همون حالت نشسته یه لبخند زد:
«مرد محله نشو کوک! اینقدر وقت ملاقات نمیدی، طلبکارم شدی!»
کوک که حس خنده و خشم قاتی شده توش بود، سری تکون داد:
«عه! یونگی تو که دیوونهای دیگه. فک کردم خیالاتی شدم.»
یونگی بلند شد و لباسهاشو تکوند:
«فکر کنم واقعاً خیالاتی شدی. پسر، به خدا اگه زن بگیری درست میشی!»
یونگی اومد از کنارش رد شه که یهو گفت:
«راستی، این سگه بم اینجا چیکار میکنه؟»
وسط همین حرفا بود که هرا دوباره با کنجکاوی کودکانهش اومد تو ماجرا. پشت باباش قهرمانانه قائم شد و آروم پرسید:
«بم کیه بابا؟»
کوک با خنده جواب داد: «بم؟ حیوونمه دختر گلم.»
هرا سرشو کمی چرخوند تا ببینه این موجود چیه، ولی تا چشمش به بم افتاد، رنگش پرید و محکمتر به پاهای باباش چسبید.
«بابا… این چرا انقد بزرگه؟!»
یونگی که انگار دل داشت بترکه از خنده، بدون لحظهای صبر، هرا رو بغل کرد و برد سمت حال. همونطور که میرفت با صدای بلند گفت:
«بیا بشین دختر جان، بیاین در مورد بم بعداً حرف بزنیم! این بچهشکلات داره قلبش میریزه!»
کوک پشت سرش درو بست. سری تکون داد و با خودش زمزمه کرد:
«آخیش، یه شب عادی!»
ولی ساعتو که نگاه کرد، متوجه شد هنوز وقت زیادی برای ملاقات مونده... شاید شب، هنوز قراره کلی اتفاق براشون بیفته.
سلام
ببخشید بچهها پیجم پریده بود
«بابا! عمو یونگی توی حیاط بود. چرا نیومد داخل؟»
انگار آب سردی روی کوک ریخته باشن، دیگه مطمئن شد که خیالاتی نشده. فوری به سمت در حرکت کرد. این بار سریعتر از همیشه در رو باز کرد و دید یونگی همون جا کنار دیوار کیسهشو گذاشته و بهش تکیه داده. سر بلند کرد و در همون حالت نشسته یه لبخند زد:
«مرد محله نشو کوک! اینقدر وقت ملاقات نمیدی، طلبکارم شدی!»
کوک که حس خنده و خشم قاتی شده توش بود، سری تکون داد:
«عه! یونگی تو که دیوونهای دیگه. فک کردم خیالاتی شدم.»
یونگی بلند شد و لباسهاشو تکوند:
«فکر کنم واقعاً خیالاتی شدی. پسر، به خدا اگه زن بگیری درست میشی!»
یونگی اومد از کنارش رد شه که یهو گفت:
«راستی، این سگه بم اینجا چیکار میکنه؟»
وسط همین حرفا بود که هرا دوباره با کنجکاوی کودکانهش اومد تو ماجرا. پشت باباش قهرمانانه قائم شد و آروم پرسید:
«بم کیه بابا؟»
کوک با خنده جواب داد: «بم؟ حیوونمه دختر گلم.»
هرا سرشو کمی چرخوند تا ببینه این موجود چیه، ولی تا چشمش به بم افتاد، رنگش پرید و محکمتر به پاهای باباش چسبید.
«بابا… این چرا انقد بزرگه؟!»
یونگی که انگار دل داشت بترکه از خنده، بدون لحظهای صبر، هرا رو بغل کرد و برد سمت حال. همونطور که میرفت با صدای بلند گفت:
«بیا بشین دختر جان، بیاین در مورد بم بعداً حرف بزنیم! این بچهشکلات داره قلبش میریزه!»
کوک پشت سرش درو بست. سری تکون داد و با خودش زمزمه کرد:
«آخیش، یه شب عادی!»
ولی ساعتو که نگاه کرد، متوجه شد هنوز وقت زیادی برای ملاقات مونده... شاید شب، هنوز قراره کلی اتفاق براشون بیفته.
سلام
ببخشید بچهها پیجم پریده بود
۴.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.