مافیای سختگیر part 47
ا.ت ویو
سونگ می بهم گفت که بیا باهم همدست بشیم و از کوک انتقام بگیریم ... من نمیدونم چی بگم اما با حرف هایی که جونگ کوک زده بود به وضوح صدای شکستن قلبم را اون لحظه شنیدم دلم نمیخواست این کارا بکنم اما باورم نمیشد که کوک این را گفته ... با خودم می گفتم که باید از کوک انتقام بگیریم... چون این کار را کرده اما بعد دوباره باخودم میگفتم که دوستش دارم و اون نجاتم میده نمیدونستم چیکار کنم اما .. خیلی عصبانی بودم و تصمیم گرفتم که .... . شب شده بود خییلی گشنم بود تو حال خودم بودم تصمیم گرفتم که برم و به سونگ می جوابم را بگم به در زدم که بعد از چند مین بادیگارد اومد داخل اتاق
بادیگارد : چی شده ..
ا.ت : میخوام رییست را ببینم
بادیگارد : نمیشه
ا.ت : برو همین را بهش بگو مطمئنم قبول میکنه
بادیگارد: ... باشه ( و رفت )
ا.ت ویو
منتظر بادیگارد بودم که دیدم بعد از چند دقیقه اومد و گفت بریم ... با بادیگارد از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق سونگ می و من رفتم داخل و دیدم سونگ می روی صندلی نشسته و پاهاش را گذاشته روی میز
سونگ می : خب کاری داری که خواستی من را ببینی
ا.ت : میخوام جوابم را بهت بگم
سونگ می : واقعا.. خب خوب فکر هات را کردی
ا.ت : اره
سونگ می: خب .. نظرت چیه
ا.ت : قبوله .. بیا باهم از کوک انتقام بگیریم
سونگ می : ( از سر جاش بلند شد و اومد سمت ا.ت ) واقعا پس الان باید به هم دیگه دست بدیم نه دیگه هم دستیم ( و دستش را جلوی ا.ت دراز کرد )
ا.ت : اوک ( دست سونگ می را گرفت)
ا.ت : خب قدم اولمون چیه
سونگ می : باید باهم ازدواج کنیم
ا.ت : چی
سونگ می: نگران نباش فقط روی کاغذ ... و این ما را به اهداف مون نزدیکتر میکنه
ا.ت : باشه .. پس قبوله
سونگ می: پس سه روز دیگه ازدواج میکنیم
ا.ت : باشه
( دو روز بعد)
کوک ویو
لعنتی الان دو روز شده و ما هنوز نتونستیم ا.ت را پیدا کنیم ... خیلی نگران ا.تم که الان کجاست و. داره چیکار میکنه .... شب شده بود داشتم میرفتم داخل اتاق کارم که یهو گوشیم زنگ خورد برداشتم و دیدم سونگ میه ...
سونگ می : خب .. جونگ کوک .. دوروز شد فکرات را کردی
کوک : من که قبلا هم بهت گفتم... قبول نمیکنم و تو هم حق نداری حتی نزدیک ا.ت بشی فهمیدی عوضی
سونگ می : متاسفم کوک ... اما ما فردا میخوایم ازدواج کنیم
کوک : چییی .. هه دروغ نگو ا.ت همچین کاری نمیکنه ..
سونگ می: اما کرده ... دیگه ا.ت مال منه
کوک : خفه شوو عوضی ( داد )
سونگ می: انگار اونقدر ها هم قدرتمند نبودی جئون جونگ کوک ... متاسفم اما دیگه ا.ت مال منه ... ( قطع کرد )
کوک : ... لعنتی قطع کرد .. یعنی واقعا ا.ت میخواد باهاش ازدواج کنه ... اوف ( زنگ زد به مایکل)
کوک : الو مایکل
مایکل: بله قربان
کوک : باید هرچه سریعتر سونگ می وا.ت را پیدا کنید .. فهمیدی
مایکل: چشم قربان ( قطع کرد)
کوک : لعنتییی ( عصبی )
( فلش بک بعد از عروسی ا.ت و سونگ می )
ا.ت ویو
الان یک هفته است که با سونگ می ازدواج کردم و داریم باهم از کوک انتقام میگیریم ... راستش اون قدر ها هم از تصمیمم پشیمون نیستم .. چون واقعا انگار کوک دنبالم نمیگشته ... واقعا عوض شده این کوکی نبود که من عاشقش شدم ...امروز با سونگ می تصمیم گرفتیم که بریم داخل عمارت جنگلی و اونجا غذامون را بخوریم .... وارد عمارت شدیم اینجا زیاد بادیگارد نداشت .. چون داخل جنگل بود ... وارد خونه که شدیم خدمتکار ها میز را چیده بودن و ماهم نشستیم و در حال غذا خوردن بودیم که یهو
کوک ویو
باورم نمیشه.. سونگ می و ا.ت را پیدا کردم .. سریع آماده شدم و با مایکل و افرادم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمتشون .. انگار داخل جنگل بودن ... من خودم پشت ماشین نشسته بودم و افرادم پشت سرم با ون میومدن ... خیلی عجله داشتم و پام تا اخر روی گاز بود ... بعد از چند دقیقه رسیدیم و هممون از ماشین ها پیاده شدیم و انگار داخل عمارت بودن اینجا چون جنگل بود زیاد بادیگارد نداشتن و این خیلی خوب بود.. افرادم بادیگارد ها را گرفتن و من رفتم سمت عمارت و با پام در را محکم شکستم ... و دیدم ا.ت و سونگ می روبهروی هم نشستن و دارن صبحانه میخورن ... وقتی من را دیدن از سر جاشون بلند شدن و .
ادامه دارد ✨🤍
سونگ می بهم گفت که بیا باهم همدست بشیم و از کوک انتقام بگیریم ... من نمیدونم چی بگم اما با حرف هایی که جونگ کوک زده بود به وضوح صدای شکستن قلبم را اون لحظه شنیدم دلم نمیخواست این کارا بکنم اما باورم نمیشد که کوک این را گفته ... با خودم می گفتم که باید از کوک انتقام بگیریم... چون این کار را کرده اما بعد دوباره باخودم میگفتم که دوستش دارم و اون نجاتم میده نمیدونستم چیکار کنم اما .. خیلی عصبانی بودم و تصمیم گرفتم که .... . شب شده بود خییلی گشنم بود تو حال خودم بودم تصمیم گرفتم که برم و به سونگ می جوابم را بگم به در زدم که بعد از چند مین بادیگارد اومد داخل اتاق
بادیگارد : چی شده ..
ا.ت : میخوام رییست را ببینم
بادیگارد : نمیشه
ا.ت : برو همین را بهش بگو مطمئنم قبول میکنه
بادیگارد: ... باشه ( و رفت )
ا.ت ویو
منتظر بادیگارد بودم که دیدم بعد از چند دقیقه اومد و گفت بریم ... با بادیگارد از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق سونگ می و من رفتم داخل و دیدم سونگ می روی صندلی نشسته و پاهاش را گذاشته روی میز
سونگ می : خب کاری داری که خواستی من را ببینی
ا.ت : میخوام جوابم را بهت بگم
سونگ می : واقعا.. خب خوب فکر هات را کردی
ا.ت : اره
سونگ می: خب .. نظرت چیه
ا.ت : قبوله .. بیا باهم از کوک انتقام بگیریم
سونگ می : ( از سر جاش بلند شد و اومد سمت ا.ت ) واقعا پس الان باید به هم دیگه دست بدیم نه دیگه هم دستیم ( و دستش را جلوی ا.ت دراز کرد )
ا.ت : اوک ( دست سونگ می را گرفت)
ا.ت : خب قدم اولمون چیه
سونگ می : باید باهم ازدواج کنیم
ا.ت : چی
سونگ می: نگران نباش فقط روی کاغذ ... و این ما را به اهداف مون نزدیکتر میکنه
ا.ت : باشه .. پس قبوله
سونگ می: پس سه روز دیگه ازدواج میکنیم
ا.ت : باشه
( دو روز بعد)
کوک ویو
لعنتی الان دو روز شده و ما هنوز نتونستیم ا.ت را پیدا کنیم ... خیلی نگران ا.تم که الان کجاست و. داره چیکار میکنه .... شب شده بود داشتم میرفتم داخل اتاق کارم که یهو گوشیم زنگ خورد برداشتم و دیدم سونگ میه ...
سونگ می : خب .. جونگ کوک .. دوروز شد فکرات را کردی
کوک : من که قبلا هم بهت گفتم... قبول نمیکنم و تو هم حق نداری حتی نزدیک ا.ت بشی فهمیدی عوضی
سونگ می : متاسفم کوک ... اما ما فردا میخوایم ازدواج کنیم
کوک : چییی .. هه دروغ نگو ا.ت همچین کاری نمیکنه ..
سونگ می: اما کرده ... دیگه ا.ت مال منه
کوک : خفه شوو عوضی ( داد )
سونگ می: انگار اونقدر ها هم قدرتمند نبودی جئون جونگ کوک ... متاسفم اما دیگه ا.ت مال منه ... ( قطع کرد )
کوک : ... لعنتی قطع کرد .. یعنی واقعا ا.ت میخواد باهاش ازدواج کنه ... اوف ( زنگ زد به مایکل)
کوک : الو مایکل
مایکل: بله قربان
کوک : باید هرچه سریعتر سونگ می وا.ت را پیدا کنید .. فهمیدی
مایکل: چشم قربان ( قطع کرد)
کوک : لعنتییی ( عصبی )
( فلش بک بعد از عروسی ا.ت و سونگ می )
ا.ت ویو
الان یک هفته است که با سونگ می ازدواج کردم و داریم باهم از کوک انتقام میگیریم ... راستش اون قدر ها هم از تصمیمم پشیمون نیستم .. چون واقعا انگار کوک دنبالم نمیگشته ... واقعا عوض شده این کوکی نبود که من عاشقش شدم ...امروز با سونگ می تصمیم گرفتیم که بریم داخل عمارت جنگلی و اونجا غذامون را بخوریم .... وارد عمارت شدیم اینجا زیاد بادیگارد نداشت .. چون داخل جنگل بود ... وارد خونه که شدیم خدمتکار ها میز را چیده بودن و ماهم نشستیم و در حال غذا خوردن بودیم که یهو
کوک ویو
باورم نمیشه.. سونگ می و ا.ت را پیدا کردم .. سریع آماده شدم و با مایکل و افرادم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمتشون .. انگار داخل جنگل بودن ... من خودم پشت ماشین نشسته بودم و افرادم پشت سرم با ون میومدن ... خیلی عجله داشتم و پام تا اخر روی گاز بود ... بعد از چند دقیقه رسیدیم و هممون از ماشین ها پیاده شدیم و انگار داخل عمارت بودن اینجا چون جنگل بود زیاد بادیگارد نداشتن و این خیلی خوب بود.. افرادم بادیگارد ها را گرفتن و من رفتم سمت عمارت و با پام در را محکم شکستم ... و دیدم ا.ت و سونگ می روبهروی هم نشستن و دارن صبحانه میخورن ... وقتی من را دیدن از سر جاشون بلند شدن و .
ادامه دارد ✨🤍
۳۵.۱k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.