دو پارتی (وقتی خون آشام بود و........) پارت ۱
#هیونجین
#وانشات
#استری_کیدز
بخاطر سردرد شدیدی که حالا به سراغش اومده بود، سرشو خم کرد و سعی کرد با ماساژ دادنش اون درد لعنتی رو کم تر کنه.
خودشو به سمت آینه کشوند و نگاه ،نگران و پر از ترسشو به آینه داد.....درست بود......همون چیزی براش اتفاق افتاده بود که ازش میترسید.....چشماش بخاطر احتیاج شدیدی که به خون داشت، به رنگ قرمز درومده بود و این همون چیزی بود که میترسید، همسرش، زن عزیزش ازش با خبر بشه..
کشون کشون خودش رو به سمت سرویس بهداشتی برد و آبی به صورتش زد اما وقتی دوباره خودش رو توی آینه نگاه انداخت، بازم همون چشمای قرمز شده ی قبلی که خبر از گرسنگیش میدادن ، بود.
کلافه آهی کشید و همونجا،نشست.
نفس نفس میزد.... معمولاً توی این مواقع از خون حیوونا استفاده میکرد اما الان واقعاً نیاز داشت به اینکه خون یک انسان رو بعد از مدت ها بچشه.....دندون های نیشش بیشتر از قبل ت.ح.ر.ی.ک شده بودن و با کشیدن زبون خیسش روی اونا سعی میکرد کمی از این درد رو کم کنه.
چیزی نگذشته بود که با باز شدن در اتاق کارش سریع از جاش بلند شد.
+ هیونجیناااا......کجاییی؟
صدای پر شوق و ذوق همسرش توی گوشش پیچید.....آروم به در سرویس بهداشتی تکیه داد.
حتی با این فاصله هم بوی تن و خون و دختر اونو به وجد آورده بود......نمیدونست باید چی کار کنه......هر لحظه ممکن بود که کنترل خودش رو از دست بده و به سمت عشقش حمله ور بشه و بهش آسیب بزنه.
چشماش خماری رفته بود و آروم به سمت دستگیره ی در رفت و درو باز کرد.
سرش پایین بود که دختر بالاخره بعد از دیدن هیونجین لبخندی زد
+ وای......اینجا بودی عزیزم
داشت به طرفش میرفت که با صدایی که از طرف مرد شنید سر جاش خشکش زد
_ نزدیک نیا
مرد سرش پایین بود و با صدای آروم و عصبی این کلمه رو به زبون آورد که باعث شد دختر بدجوری بترسه ولی به حرفش گوش نمیده و چند قدم بیشتر نزدیک مرد میشه
+ هیونجیناااا......خ...خوبی
الان کاملاً رو به روی مردش وایستاده بود و سعی میکرد صورت هیونجین رو که سرش پایین بود و نیمی از صورتش توی تاریکی اتاق غرق شده بودو زیر و رو کنه.
آروم سرش رو خم کرد تا بلکه بتونه با دقت بیشتری صورت پسر رو ببینه که با یکدفعه ای گرفته شدن شونه هاش و فرو شدن سوزن های تیزی به پوست گردنش ، فریاد خفیفی میزنه.
#وانشات
#استری_کیدز
بخاطر سردرد شدیدی که حالا به سراغش اومده بود، سرشو خم کرد و سعی کرد با ماساژ دادنش اون درد لعنتی رو کم تر کنه.
خودشو به سمت آینه کشوند و نگاه ،نگران و پر از ترسشو به آینه داد.....درست بود......همون چیزی براش اتفاق افتاده بود که ازش میترسید.....چشماش بخاطر احتیاج شدیدی که به خون داشت، به رنگ قرمز درومده بود و این همون چیزی بود که میترسید، همسرش، زن عزیزش ازش با خبر بشه..
کشون کشون خودش رو به سمت سرویس بهداشتی برد و آبی به صورتش زد اما وقتی دوباره خودش رو توی آینه نگاه انداخت، بازم همون چشمای قرمز شده ی قبلی که خبر از گرسنگیش میدادن ، بود.
کلافه آهی کشید و همونجا،نشست.
نفس نفس میزد.... معمولاً توی این مواقع از خون حیوونا استفاده میکرد اما الان واقعاً نیاز داشت به اینکه خون یک انسان رو بعد از مدت ها بچشه.....دندون های نیشش بیشتر از قبل ت.ح.ر.ی.ک شده بودن و با کشیدن زبون خیسش روی اونا سعی میکرد کمی از این درد رو کم کنه.
چیزی نگذشته بود که با باز شدن در اتاق کارش سریع از جاش بلند شد.
+ هیونجیناااا......کجاییی؟
صدای پر شوق و ذوق همسرش توی گوشش پیچید.....آروم به در سرویس بهداشتی تکیه داد.
حتی با این فاصله هم بوی تن و خون و دختر اونو به وجد آورده بود......نمیدونست باید چی کار کنه......هر لحظه ممکن بود که کنترل خودش رو از دست بده و به سمت عشقش حمله ور بشه و بهش آسیب بزنه.
چشماش خماری رفته بود و آروم به سمت دستگیره ی در رفت و درو باز کرد.
سرش پایین بود که دختر بالاخره بعد از دیدن هیونجین لبخندی زد
+ وای......اینجا بودی عزیزم
داشت به طرفش میرفت که با صدایی که از طرف مرد شنید سر جاش خشکش زد
_ نزدیک نیا
مرد سرش پایین بود و با صدای آروم و عصبی این کلمه رو به زبون آورد که باعث شد دختر بدجوری بترسه ولی به حرفش گوش نمیده و چند قدم بیشتر نزدیک مرد میشه
+ هیونجیناااا......خ...خوبی
الان کاملاً رو به روی مردش وایستاده بود و سعی میکرد صورت هیونجین رو که سرش پایین بود و نیمی از صورتش توی تاریکی اتاق غرق شده بودو زیر و رو کنه.
آروم سرش رو خم کرد تا بلکه بتونه با دقت بیشتری صورت پسر رو ببینه که با یکدفعه ای گرفته شدن شونه هاش و فرو شدن سوزن های تیزی به پوست گردنش ، فریاد خفیفی میزنه.
۲۸.۵k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.