فن فیک مایکی پارت۹
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدیم ماشین نیست
ا/ت:ا..انا...سوئیچ ماشین...مگه نه پیش تو هست؟
انا:صب کن بگردم...شتتتتتت..کجاستتتت
میکاسا:ای گوه تو این شانس
بنگ
که یهو از پشتمون صدای تفنگ اومد برگشتیم و دیدیم که مایکی بود و با تفنگ به یه دختر بچه شلیک کرده بود بعد سرش رو سمت راست آورد و تو چشمام زل زد و لبخند چشم بسته زد تعجب کردم که چرا باید بهم بخنده
انا:سریع فرار کنید
اینبار هرکسی یه جا رفت و باهم نبودیم
من رفتم تو یه کوچه و اونجا بمبصت بود و خیلی هم تاریک چیزی نمیگفتم فقط هم دعا میکردم که هرچه زود تر پلیس برسه
؟؟؟:سلام چطوری؟
سرم رو بالا اوردم و به قیافش نگاه کردم دیدم مایکی بود
از ترس پاهام شل شد و افتادم رو زمین و سرم هم پایین بود که احساس کردم یچیزی زیر چونمه و دیدم مایکی دست گذاشته زیرش و سرم رو بالا آورده از ترس زبونم بند اومده بود که صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد هی ضربان قلبم هم میرفت بالا تر که با لبخند گفت
مایکی:دختر خوبی بودی...که به پولیس لوم ندادی و از الان به بعد دلم میخواد پیش خودم نگهت دارم
با حرفش شکه شدم آخه خیلی رک گفت که یهو صدا اومد و فهمیدم پلیس ها اومدن
مایکی:عه اومدن...اشکالی نداره
که یهو یه فرد دیگه اومد مایکی سرش رو برگردوند و گفت
مایکی:کوکو...دختره رو ببر
کوکو:بله رئیس و چون از ترس حتی چشمامم بسته بودم نمیدیدم کیه و تا خواستم به پشتم نگاه کنم یه پارچه سفید گذاشتن رو دهنم و سیاهی و از اون موقع به بعد نتونستم دوستام رو ببینم و نه متسوری و زک رو
حاجی این پارته رو واقعااااااااااا ریدم میدونم بدم ریدم😂
اما اگه خواستین بگین که بنویسم چه اتفاقاتی بعد از این ماجرا ها میوفته و میشه گفت میرم فصل بعد که یکم طنز تره
ا/ت:ا..انا...سوئیچ ماشین...مگه نه پیش تو هست؟
انا:صب کن بگردم...شتتتتتت..کجاستتتت
میکاسا:ای گوه تو این شانس
بنگ
که یهو از پشتمون صدای تفنگ اومد برگشتیم و دیدیم که مایکی بود و با تفنگ به یه دختر بچه شلیک کرده بود بعد سرش رو سمت راست آورد و تو چشمام زل زد و لبخند چشم بسته زد تعجب کردم که چرا باید بهم بخنده
انا:سریع فرار کنید
اینبار هرکسی یه جا رفت و باهم نبودیم
من رفتم تو یه کوچه و اونجا بمبصت بود و خیلی هم تاریک چیزی نمیگفتم فقط هم دعا میکردم که هرچه زود تر پلیس برسه
؟؟؟:سلام چطوری؟
سرم رو بالا اوردم و به قیافش نگاه کردم دیدم مایکی بود
از ترس پاهام شل شد و افتادم رو زمین و سرم هم پایین بود که احساس کردم یچیزی زیر چونمه و دیدم مایکی دست گذاشته زیرش و سرم رو بالا آورده از ترس زبونم بند اومده بود که صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد هی ضربان قلبم هم میرفت بالا تر که با لبخند گفت
مایکی:دختر خوبی بودی...که به پولیس لوم ندادی و از الان به بعد دلم میخواد پیش خودم نگهت دارم
با حرفش شکه شدم آخه خیلی رک گفت که یهو صدا اومد و فهمیدم پلیس ها اومدن
مایکی:عه اومدن...اشکالی نداره
که یهو یه فرد دیگه اومد مایکی سرش رو برگردوند و گفت
مایکی:کوکو...دختره رو ببر
کوکو:بله رئیس و چون از ترس حتی چشمامم بسته بودم نمیدیدم کیه و تا خواستم به پشتم نگاه کنم یه پارچه سفید گذاشتن رو دهنم و سیاهی و از اون موقع به بعد نتونستم دوستام رو ببینم و نه متسوری و زک رو
حاجی این پارته رو واقعااااااااااا ریدم میدونم بدم ریدم😂
اما اگه خواستین بگین که بنویسم چه اتفاقاتی بعد از این ماجرا ها میوفته و میشه گفت میرم فصل بعد که یکم طنز تره
۴.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.