عشق درسایه سلطنت پارت 162
نگاه ریزی بهش انداختم..چشماش رنگ در موندگی گرفت و گفت
تهیونگ:بشین..
رو صندلی روبروی میزش نشستم..خودشم نشست..
تهیونگ دستاش رو روی میز گذاشت و کلافه گفت
تهیونگ: با تو چیکار کنم؟
لبخند زیر زیرکی زدم
مری: هیچی.. کاری لازم نیست بکنین.. فقط یه لبخند بزنین..
زل زد بهم..لبخند گشادی زده بودم و نگاش میکردم..
عمیق چشمام رو کاوید و بعد لبخند خیلی باریکی رو لبش جا خوش کرد ولی سریع جمعش کرد و نفسش رو خیلی عمیق و سنگین بیرون داد..یه دفعه اخمش رو تو هم کشید و چشماش رو بست..
تهیونگ: برو بیرون
بلند شدم و تعظیم کردم و با لبخند گشاد سمت در رفتم..
تهیونگ: از همین الان.. پاتو از محوطه قصر بیرون بذاری اول گردن اونی رو که نتونسته مراقب دروازه باشه و تو از دستش در رفتی رو میزنم و بعد بلایی سرت میارم که نتونی تو جات بشینی چه برسه به اینکه راه بری...
باز خواستم برم که گفت
تهیونگ:کاملا جدیم و واقعا اینکار رو میکنم.. به شر*فم قسم کاری میکنم تا مدت ها حتی نتونی بشینی...
برگشتم نگاش کردم که اخم خیلی غلیظی کرد و جدی به برگه های روی میزش نگاه کرد..واه... چه خشن...رفتم تو باغ
یاد حرف جسيكا افتادم..٫٫
تا وقتی با توام مطمینم تنبیه سختی در کنار نیست٫٫
لبخند زدم. انگار راست گفته بود..باد ملایمی میوزید
ژاکلین پارچه ای رو روی شونه ام انداخت و گفت
ژاکلین: سرما میخورین بانو..
لبه پارچه رو گرفتم و چشمام رو بستم و چرخی زدم که پارچه تو باد چرخید..صدای خنده ریز دختر بچه ای اومد..
چشمام رو باز کردم و نگاه کردم که دیدم دختره نامجونه بهش لبخندی زدم..
با صدای ناز بچه گونه اش گفت
دختر بچه : شالت تو باد لقصيد..
مری: اره..
و دوباره چرخ زدم که خندید و شروع کرد به رقصیدن مهربون به رقصش نگاه کردم و خندیدم دوسه تا خدمتکار وایستادن و به من تعظیم کردن و دختر نامجون رو نگاه کردن و ریز و در گوشی به هم چیزی گفتن که من شنیدم
خدمتکار: دلم برای رقصیدن خیلی تنگ شده...
اون یکی خدمتکار : اره... منم خیلی وقته نرقصیدیم..
برگشتم نگاشون کردم و گفتم
مری: دوست دارین برقصین؟
شوکه نگام کردن خدمتکارا دونه دونه میومدن و اطرافم می ایستادن
مری: چرا چیزی نمیگین؟؟ گفتم دوست دارین برقصین؟
با شک و ترس بهم نگاه کردن و بعد یکیشون اروم گفت
خدمتکار: بله بانوی من..
به یکی از خدمتکارا نگاه کردم و گفتم
مری: برو نوازنده های قصر رو خبر کن..
خدمتکاره متعجب نگام کرد و تعظیم کرد و رفت..
تقریبا همه خدمتکارا اومده بودن و اروم و در گوش هم دیگه پچ پچ میکردن..نوازندهها از دور همراه اون خدمتکار اومدن و وایستادن و تعظیم کردن
نوازنده : با ما کاری بود بانو؟
مری:...
تهیونگ:بشین..
رو صندلی روبروی میزش نشستم..خودشم نشست..
تهیونگ دستاش رو روی میز گذاشت و کلافه گفت
تهیونگ: با تو چیکار کنم؟
لبخند زیر زیرکی زدم
مری: هیچی.. کاری لازم نیست بکنین.. فقط یه لبخند بزنین..
زل زد بهم..لبخند گشادی زده بودم و نگاش میکردم..
عمیق چشمام رو کاوید و بعد لبخند خیلی باریکی رو لبش جا خوش کرد ولی سریع جمعش کرد و نفسش رو خیلی عمیق و سنگین بیرون داد..یه دفعه اخمش رو تو هم کشید و چشماش رو بست..
تهیونگ: برو بیرون
بلند شدم و تعظیم کردم و با لبخند گشاد سمت در رفتم..
تهیونگ: از همین الان.. پاتو از محوطه قصر بیرون بذاری اول گردن اونی رو که نتونسته مراقب دروازه باشه و تو از دستش در رفتی رو میزنم و بعد بلایی سرت میارم که نتونی تو جات بشینی چه برسه به اینکه راه بری...
باز خواستم برم که گفت
تهیونگ:کاملا جدیم و واقعا اینکار رو میکنم.. به شر*فم قسم کاری میکنم تا مدت ها حتی نتونی بشینی...
برگشتم نگاش کردم که اخم خیلی غلیظی کرد و جدی به برگه های روی میزش نگاه کرد..واه... چه خشن...رفتم تو باغ
یاد حرف جسيكا افتادم..٫٫
تا وقتی با توام مطمینم تنبیه سختی در کنار نیست٫٫
لبخند زدم. انگار راست گفته بود..باد ملایمی میوزید
ژاکلین پارچه ای رو روی شونه ام انداخت و گفت
ژاکلین: سرما میخورین بانو..
لبه پارچه رو گرفتم و چشمام رو بستم و چرخی زدم که پارچه تو باد چرخید..صدای خنده ریز دختر بچه ای اومد..
چشمام رو باز کردم و نگاه کردم که دیدم دختره نامجونه بهش لبخندی زدم..
با صدای ناز بچه گونه اش گفت
دختر بچه : شالت تو باد لقصيد..
مری: اره..
و دوباره چرخ زدم که خندید و شروع کرد به رقصیدن مهربون به رقصش نگاه کردم و خندیدم دوسه تا خدمتکار وایستادن و به من تعظیم کردن و دختر نامجون رو نگاه کردن و ریز و در گوشی به هم چیزی گفتن که من شنیدم
خدمتکار: دلم برای رقصیدن خیلی تنگ شده...
اون یکی خدمتکار : اره... منم خیلی وقته نرقصیدیم..
برگشتم نگاشون کردم و گفتم
مری: دوست دارین برقصین؟
شوکه نگام کردن خدمتکارا دونه دونه میومدن و اطرافم می ایستادن
مری: چرا چیزی نمیگین؟؟ گفتم دوست دارین برقصین؟
با شک و ترس بهم نگاه کردن و بعد یکیشون اروم گفت
خدمتکار: بله بانوی من..
به یکی از خدمتکارا نگاه کردم و گفتم
مری: برو نوازنده های قصر رو خبر کن..
خدمتکاره متعجب نگام کرد و تعظیم کرد و رفت..
تقریبا همه خدمتکارا اومده بودن و اروم و در گوش هم دیگه پچ پچ میکردن..نوازندهها از دور همراه اون خدمتکار اومدن و وایستادن و تعظیم کردن
نوازنده : با ما کاری بود بانو؟
مری:...
۹.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.