پارت ⁵
پارت ⁵
ویو راوی
بادیگارد ا.ت رو آزاد کرد و سریع به بیمارستان رفت ا.ت هم سریع پرسید و دیید سمت اتاق تهیونگ
ا.ت:ته ته(بغض)
(تهیونگ هوشیار بود و میتونست حرف بزنه)
تهیونگ: ا.ت..حالت خوبه؟اتفاقی برات نیوفتاده مگه نه؟!؟!؟؟؟
ا.ت:نه من خوبم(بغض و کمی لبخند)اومدم باهات حرف بزنم فقط لطفا وسط حرفم نپر
جونگکوک:من میرم بیرون راحت باشید
ا.ت: ممنون کوکی
تهیونگ:بیا بگو عزیزم
ا.ت سرشو گذاشت روی تخت تهیونگ شروع کرد به حرف زدن
ا.ت:تهیونگا من هیچ وقت خاطراتی که باهم داشتیم و فراموش نمیکنم مخصوصاً اون روزی که اولین بوسم و بهت هدیه دادم اون روز و یادته؟چقدر خوش گذشت مگه نه؟چقدر شاد بودیم بدون هیچ دقدقه ای میخندیدیم بازی میکردیم روزی که من و با جونگکوک آشنا کردی و یادته(خنده با بغض)چقدر خوش گذشت مگه نه؟
تهیونگ با نگرانی و بغض داشت به حرفای ا.ت گوش میداد
ا.ت:من واقعا دلم برای اون روزا تنگ میشه.. راستی باید یه چیزی و بهت بگم..زمانی که از بیمارستان مرخص شدی برو به این ادرسی که بهت میگم لطفا حفظش کن ادرس ______(خودتون هرجایی که میخواید و بزارید برای آدرس)
زمانی که به اونجا بری قراره خیلی از حرفام و بفهمی که الان زمان کافی برای گفتن همش رو ندارم اونجا دو نفر منتظرتن دوتا شخص خاص لطفا مواظبشون باش..
بادیگارد:پنج دقیقه بیشتر زمان نداری
ا.ت:باشه..دوست دارم مصتر کیم خیلی دوست دارم(بغض و لبخند)
تهیونگ:چرا جوری حرف میزنی انگار داری خدافظی میکنی..هی ا.تتتتتتت کجا میبریشششششش ا.تتتتتتتتتت
ا.ت: خدافظ تهیونگااا(بغض)
تهیونگ:ا.تتتتتتتت..خواست از تخت بیاد پایین که دید جونگکوک با گریه امد جلوشو گرفت
تهیونگ:چیکار میکنی برو اون ور نگا کن داره ا.ت رو میبرههههههههه برو اون وررررر
جونگکوک:نمیرمممم نمیرممممم نمیتونی بری برات خوب نیست اگر به خودت فشار بیاری برای قلبت خوب نیست احمقققق ا.ت داره کاری و میکنه که به نفعتههههه ساکت باش و بشین سر جاتتتتتت فقط ساکت باششششش
ویو راوی
بادیگارد ا.ت رو آزاد کرد و سریع به بیمارستان رفت ا.ت هم سریع پرسید و دیید سمت اتاق تهیونگ
ا.ت:ته ته(بغض)
(تهیونگ هوشیار بود و میتونست حرف بزنه)
تهیونگ: ا.ت..حالت خوبه؟اتفاقی برات نیوفتاده مگه نه؟!؟!؟؟؟
ا.ت:نه من خوبم(بغض و کمی لبخند)اومدم باهات حرف بزنم فقط لطفا وسط حرفم نپر
جونگکوک:من میرم بیرون راحت باشید
ا.ت: ممنون کوکی
تهیونگ:بیا بگو عزیزم
ا.ت سرشو گذاشت روی تخت تهیونگ شروع کرد به حرف زدن
ا.ت:تهیونگا من هیچ وقت خاطراتی که باهم داشتیم و فراموش نمیکنم مخصوصاً اون روزی که اولین بوسم و بهت هدیه دادم اون روز و یادته؟چقدر خوش گذشت مگه نه؟چقدر شاد بودیم بدون هیچ دقدقه ای میخندیدیم بازی میکردیم روزی که من و با جونگکوک آشنا کردی و یادته(خنده با بغض)چقدر خوش گذشت مگه نه؟
تهیونگ با نگرانی و بغض داشت به حرفای ا.ت گوش میداد
ا.ت:من واقعا دلم برای اون روزا تنگ میشه.. راستی باید یه چیزی و بهت بگم..زمانی که از بیمارستان مرخص شدی برو به این ادرسی که بهت میگم لطفا حفظش کن ادرس ______(خودتون هرجایی که میخواید و بزارید برای آدرس)
زمانی که به اونجا بری قراره خیلی از حرفام و بفهمی که الان زمان کافی برای گفتن همش رو ندارم اونجا دو نفر منتظرتن دوتا شخص خاص لطفا مواظبشون باش..
بادیگارد:پنج دقیقه بیشتر زمان نداری
ا.ت:باشه..دوست دارم مصتر کیم خیلی دوست دارم(بغض و لبخند)
تهیونگ:چرا جوری حرف میزنی انگار داری خدافظی میکنی..هی ا.تتتتتتت کجا میبریشششششش ا.تتتتتتتتتت
ا.ت: خدافظ تهیونگااا(بغض)
تهیونگ:ا.تتتتتتتت..خواست از تخت بیاد پایین که دید جونگکوک با گریه امد جلوشو گرفت
تهیونگ:چیکار میکنی برو اون ور نگا کن داره ا.ت رو میبرههههههههه برو اون وررررر
جونگکوک:نمیرمممم نمیرممممم نمیتونی بری برات خوب نیست اگر به خودت فشار بیاری برای قلبت خوب نیست احمقققق ا.ت داره کاری و میکنه که به نفعتههههه ساکت باش و بشین سر جاتتتتتت فقط ساکت باششششش
۲۴.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.