فیک کوک (*رز سیاه*)پارت 29
از زبان ا/ت :
هی بهش می گفتم ولم کن ولی با لبخند دندون نمایی به دوییدن ادامه داد و صدای شوگا رو میشنیدم که پشتمون میدویید.
بعد چند دقیقه جونگ کوک خسته شد و گذاشتم زمین.
شوگا اومد سمتمون و منو از دست جونگ کوک گرفت و گفت : جرعت داری یبار دیگه خواهرمو ببر!
هردوشون هل هل میزدن و شوگا هم منو گذاشت زمین و گفتم : یااااا من اسباب بازی نیستما!!!
جونگ کوک گفت : میدونم..... ولی برای منی! برای همین باهات فرار کردم.
بعد رفت نشست رو نیمکت نزدیک منو شوگا.
شوگا گفت : هوی جئون خان این خواهرمه ها!
جونگ کوک گفت : بله بله میدونم غیرتی نشو شوگا
شوگا گفت : اگه دیگه ازین کارا نکنی.
داشتن بحث میکردن منم خسته شدم و گفتم : عههههههه حتما باید صدام در بیاد؟ ها؟
فردا :
از زبان ا/ت :
شوگا منو رسوند شرکت و رفت. ( لباسو میزارم )
رفتم تو اتاقم و کارامو کردم.
که دیدم یکی در زد و اومد تو. تهیونگ بود.
گفت : چه خبرا ا/ت؟
گفتم : سلامتی؟ چیزی شده؟
گفت : نه اومدم یه سری بهت بزنم.
( بعد چند دقیقه حرف)
بعد چند دقیقه تهیونگ رفت و مینهو میا اومدن.
با خوشحالی اومدن پیشم و مینهو گفت : چطوری ا/ت ؟
میا گفت : یه برنامه داریم!
گفتم : خب چه برنامه ای؟
مینهو گفت : خانم خنگه مگه خبر نداریییی؟
گفتم : از چی؟
میا گفت : جونگ سو.... مسعول کارای اداریه. ( پسره 😑)
گفتم : خب میشناسمش
میا گفت : خب داره عروسی میکنه
خوشحال شدم و گفتم : عه مبارکههههه
مینهو گفت : ما سه تا باید دسته گل درست کنیم برای میزای تالار عروسی
بعد یکم حرف زدن با مینهو و میا تصمیم بر این شد بیان خونه من تا دسته گلارو درست کنیم.
شب رفتم خونه پیاده.
شوگا هم خونه نبود. همون لباسی که شوگا برام گرفته
بودو تنم کردم و منتظر میا و مینهو موندم.
۰۰۰۰۰۰۰
دوستون دارم 😘
هی بهش می گفتم ولم کن ولی با لبخند دندون نمایی به دوییدن ادامه داد و صدای شوگا رو میشنیدم که پشتمون میدویید.
بعد چند دقیقه جونگ کوک خسته شد و گذاشتم زمین.
شوگا اومد سمتمون و منو از دست جونگ کوک گرفت و گفت : جرعت داری یبار دیگه خواهرمو ببر!
هردوشون هل هل میزدن و شوگا هم منو گذاشت زمین و گفتم : یااااا من اسباب بازی نیستما!!!
جونگ کوک گفت : میدونم..... ولی برای منی! برای همین باهات فرار کردم.
بعد رفت نشست رو نیمکت نزدیک منو شوگا.
شوگا گفت : هوی جئون خان این خواهرمه ها!
جونگ کوک گفت : بله بله میدونم غیرتی نشو شوگا
شوگا گفت : اگه دیگه ازین کارا نکنی.
داشتن بحث میکردن منم خسته شدم و گفتم : عههههههه حتما باید صدام در بیاد؟ ها؟
فردا :
از زبان ا/ت :
شوگا منو رسوند شرکت و رفت. ( لباسو میزارم )
رفتم تو اتاقم و کارامو کردم.
که دیدم یکی در زد و اومد تو. تهیونگ بود.
گفت : چه خبرا ا/ت؟
گفتم : سلامتی؟ چیزی شده؟
گفت : نه اومدم یه سری بهت بزنم.
( بعد چند دقیقه حرف)
بعد چند دقیقه تهیونگ رفت و مینهو میا اومدن.
با خوشحالی اومدن پیشم و مینهو گفت : چطوری ا/ت ؟
میا گفت : یه برنامه داریم!
گفتم : خب چه برنامه ای؟
مینهو گفت : خانم خنگه مگه خبر نداریییی؟
گفتم : از چی؟
میا گفت : جونگ سو.... مسعول کارای اداریه. ( پسره 😑)
گفتم : خب میشناسمش
میا گفت : خب داره عروسی میکنه
خوشحال شدم و گفتم : عه مبارکههههه
مینهو گفت : ما سه تا باید دسته گل درست کنیم برای میزای تالار عروسی
بعد یکم حرف زدن با مینهو و میا تصمیم بر این شد بیان خونه من تا دسته گلارو درست کنیم.
شب رفتم خونه پیاده.
شوگا هم خونه نبود. همون لباسی که شوگا برام گرفته
بودو تنم کردم و منتظر میا و مینهو موندم.
۰۰۰۰۰۰۰
دوستون دارم 😘
۴.۲k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.