آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part28
رز:اشتباه نکن اون تنها نسبتش با من اینه دوسته بچگیامه بعد چند سال اومدن دیدنمون
کوک:مشخصه حتی لبخندتم واسه اون قشنگ بود
رز:کوک من قشنگ ترین خنده رو مال تو تقدیم کردم خودتم اینو میدونی
کوک:نه نمیدونم من حتی نمیخوام یه مرد بهت نزدیک شه حالا هرکی اینو خودت خوب میدونی برگرد خونه
کوک از کنار رز رد شد و رفت
رز:کوکی آه
رز از حرص پاشو رو زمین کوبید یه گوله برف برداشت محکم کوبید تو سر کوک و بلند داد زد
کوک:آخخخ
رز:احمق کودن (عصبی و ناراحت)
و بعد با همون حالت عصبی دویید رفت کوک دستشو پشت سرش مالید رز سمت قصر رفت و به خدمتکار گفت
رز:یه آب برام بیار
خدمتکار:چشم خانوم
رز بعد خوردن آب سمته اتاقش رفت اشک رو گونشو پاک کرد و آرایششو تمدید کرد و رفت بیرون تو اتاق پدرش دست به سینه نشسته بود
پ.ر:دخترم حالت خوبه؟
رز:بله پدر خوبم
فرمانده:دخترت خیلی بزرگ شده منو یاد مادرش میندازه
رز:ممنون عمو
پ.ر:واسه همینه که دختر کوچولو منه
رز لبخندی زد
رز:خجالتم ندید
فرمانده مین لپه رز رو گرفت آروم کشید و خنده ای کرد
شب بود امشب ماه کامل بود رز جلو پنجره نشسته بود و ستاره هارو تماشا میکرد که چشمش به چیزی خورد
رز:اینا چیه؟اکلیله؟
همون موقع یه چیزی پرت شد تو اتاق دخترک با دیدن گل رز مشکی تعجب کرد به پایین نگاه کرد با دیدن کوک اون گل رو برداشت پرت کرد پایین در پنجره رم بست و پشتشو کرد این دفع رز هم ناراحت بود هم قهر که صدا در اومد
کوک:گل رزم تو که اصلا قهر نمیکردی
رز:بازم کتک میخوای؟
#part28
رز:اشتباه نکن اون تنها نسبتش با من اینه دوسته بچگیامه بعد چند سال اومدن دیدنمون
کوک:مشخصه حتی لبخندتم واسه اون قشنگ بود
رز:کوک من قشنگ ترین خنده رو مال تو تقدیم کردم خودتم اینو میدونی
کوک:نه نمیدونم من حتی نمیخوام یه مرد بهت نزدیک شه حالا هرکی اینو خودت خوب میدونی برگرد خونه
کوک از کنار رز رد شد و رفت
رز:کوکی آه
رز از حرص پاشو رو زمین کوبید یه گوله برف برداشت محکم کوبید تو سر کوک و بلند داد زد
کوک:آخخخ
رز:احمق کودن (عصبی و ناراحت)
و بعد با همون حالت عصبی دویید رفت کوک دستشو پشت سرش مالید رز سمت قصر رفت و به خدمتکار گفت
رز:یه آب برام بیار
خدمتکار:چشم خانوم
رز بعد خوردن آب سمته اتاقش رفت اشک رو گونشو پاک کرد و آرایششو تمدید کرد و رفت بیرون تو اتاق پدرش دست به سینه نشسته بود
پ.ر:دخترم حالت خوبه؟
رز:بله پدر خوبم
فرمانده:دخترت خیلی بزرگ شده منو یاد مادرش میندازه
رز:ممنون عمو
پ.ر:واسه همینه که دختر کوچولو منه
رز لبخندی زد
رز:خجالتم ندید
فرمانده مین لپه رز رو گرفت آروم کشید و خنده ای کرد
شب بود امشب ماه کامل بود رز جلو پنجره نشسته بود و ستاره هارو تماشا میکرد که چشمش به چیزی خورد
رز:اینا چیه؟اکلیله؟
همون موقع یه چیزی پرت شد تو اتاق دخترک با دیدن گل رز مشکی تعجب کرد به پایین نگاه کرد با دیدن کوک اون گل رو برداشت پرت کرد پایین در پنجره رم بست و پشتشو کرد این دفع رز هم ناراحت بود هم قهر که صدا در اومد
کوک:گل رزم تو که اصلا قهر نمیکردی
رز:بازم کتک میخوای؟
۱۳.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.