رمان شراب خونی🤤🍷

#شراب_خونی
#part63
"ویو کوک"
"فردای ان روز"
شب قبل رو توی هتل خوابیدیم
هنوز هیچ کی نفهمیده که ما تون اشامیم
ولی از نیمه شب به بعد نباید بیرون باشیم ...چون همه ی گریگنه ها از نیمه شب به بعد گرگ میشن و اگ ما بیرون باشیم میفهمن که ما گرگینه نیستیم...!
ساعت هشت از خواب بلند شدم ...حاضر شدم و با تهیونگ و بورام رفتیم رستوران...بورام و یونا و چند تا دختر دیگه اشپزی میکردن ...من و تهیونگ و چند تا پسر دیگه هم گارسون بودیم...!
خب غذاهاشون عجیب بود...هیچوقت خون حیوون هارو نمیخوردن و فقط گوشتش رو میخوردن
"ویو بورام"
پوفففف چقدر خستت کنندست...هعی من هیچوقتتتت اشپزی نمیکنم...ولی الان مجبورم!
یونا:میگم بورام؟
بورام:هوم؟
یونا:تو با اون دوتا...فکر کنم اسمشون جونگ کوک و تهیونگ بود....
بورام:خب؟
یونا:نسبتی داری؟
بورام:نع...فقط دوستیم!
یونا:اها...
یونا:اخخخخخخ...
بورام:چیشد؟؟
یونا:فکر کنم دستم و بریدم...هوففففف
پوفففف لعنتی چشمام قرمز شدن...حالا چیکار کنم؟؟
باید از اشپز خونه برم بیرون!
"ویو تهیونگ"
با بورام کار داشتمب رای همین رفتم توی اشپزخونه که یونا رو دیدم...دستش بریده بود و داشت ازش خون میومد
اومممممممممم🤤🍷