فیک کوک ( پشیمونم) پارت۳۲
از زبان ا/ت
چشمام رو باز و بسته کردم اما بعدش دیگه بیهوش شدم
۱ ساعت بعد
از زبان ا/ت
وقتی چشمام رو باز کردم توی اتاقم بودم با حوله بودم یعنی چی 😱
اصلا بیخیال بلند شدم یکمی گیج بودم فکر کنم زیادی قرص خوردم لباس پوشیدم موهامو بافتم و رفتم پایین
کسی خونه نیست انگار به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ۴ نمیخوام برم شرکت.
تصمیم گرفتم به دکترم زنگ بزنم و برم پیشش اون نه تنها دکترم بلکه مثل دوستمه
دکترم گفت ساعت ۵ برم
( ساعت ۵ مطب دکتر)
از زبان ا/ت
رفتم داخل اتاق دکتر همین که منو دید اومد و بغلم کرد منم همچنین ازم جدا شد و گفت : حالت چطوره ا/ت ؟ گفتم : خوبم ممنون
گفت : بیا بشین ...
نشستم خودشم معاینه کرد اطراف قلبم رو گفت : دوباره با این قلب چیکار کردی...حواست هست روز به روز داری ضعیف تر میشی
زیر چشمام رو نگاه کرد و گفت : ا/ت تو قلبت نا رسائی داره با این حال کم خون هم هستی اگه خون به قلبت نرسه که دیگه واوِیلا..قلبت مثل جوجه ها میتپه خیلی باید مراقب باشی
گفتم : من...الان باید چیکار کنم ؟
گفت : من بهت پیشنهاد میدم چند روز از جَوی که توش هستی دور باشی تنهایی یکم استراحت کنی
گفتم : باشه..ممنون من میتونم برم
گفت : البته...مراقب خودت باش
از مطب اومدم بیرون همش به حرفای دکتر فکر میکردم...من میمیرم اگه اینطوری ادامه داشته باشه.. ولی من از مردن ترسی ندارم
رفتم عمارت بابام کلید ویلا چوبی توی جنگل رو ازش گرفتم و رفتم اونجا
هیچکس جز من نبود
رفتم داخل به نگهبان گفتم کلی وسایل خوردنی واسه اینجا بخره قراره تنهایی کلی بهم خوش بگذره
( بچه ها این فیک از اینجا به بعد باحال تر قرار بشه من که کلی براش برنامه دارم 😉)
چشمام رو باز و بسته کردم اما بعدش دیگه بیهوش شدم
۱ ساعت بعد
از زبان ا/ت
وقتی چشمام رو باز کردم توی اتاقم بودم با حوله بودم یعنی چی 😱
اصلا بیخیال بلند شدم یکمی گیج بودم فکر کنم زیادی قرص خوردم لباس پوشیدم موهامو بافتم و رفتم پایین
کسی خونه نیست انگار به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ۴ نمیخوام برم شرکت.
تصمیم گرفتم به دکترم زنگ بزنم و برم پیشش اون نه تنها دکترم بلکه مثل دوستمه
دکترم گفت ساعت ۵ برم
( ساعت ۵ مطب دکتر)
از زبان ا/ت
رفتم داخل اتاق دکتر همین که منو دید اومد و بغلم کرد منم همچنین ازم جدا شد و گفت : حالت چطوره ا/ت ؟ گفتم : خوبم ممنون
گفت : بیا بشین ...
نشستم خودشم معاینه کرد اطراف قلبم رو گفت : دوباره با این قلب چیکار کردی...حواست هست روز به روز داری ضعیف تر میشی
زیر چشمام رو نگاه کرد و گفت : ا/ت تو قلبت نا رسائی داره با این حال کم خون هم هستی اگه خون به قلبت نرسه که دیگه واوِیلا..قلبت مثل جوجه ها میتپه خیلی باید مراقب باشی
گفتم : من...الان باید چیکار کنم ؟
گفت : من بهت پیشنهاد میدم چند روز از جَوی که توش هستی دور باشی تنهایی یکم استراحت کنی
گفتم : باشه..ممنون من میتونم برم
گفت : البته...مراقب خودت باش
از مطب اومدم بیرون همش به حرفای دکتر فکر میکردم...من میمیرم اگه اینطوری ادامه داشته باشه.. ولی من از مردن ترسی ندارم
رفتم عمارت بابام کلید ویلا چوبی توی جنگل رو ازش گرفتم و رفتم اونجا
هیچکس جز من نبود
رفتم داخل به نگهبان گفتم کلی وسایل خوردنی واسه اینجا بخره قراره تنهایی کلی بهم خوش بگذره
( بچه ها این فیک از اینجا به بعد باحال تر قرار بشه من که کلی براش برنامه دارم 😉)
۹۹.۸k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.