p:7
کوک:نمیزاری بخوابم
هانا:من که خواب بودم توهم زدی؟
کوک:تو مغزمی بچه
قطعا اگه میخواستم بیرونش کنم بازم میومد و بیدارم میکرد پس همینطور که تختو با بالشتایی که از کمد برداشتم نصف کردم روبهش کردم و گفتم
_بیا همینجا بخواب فقط قول بده کاری نمیکنی
کوک:ینی من کنارت باشم و خودمو کنترل کنم و هیچ غلطی نکنم
هانا:ارع وگرنه برو
به سمت تخت قدم برداشت و گفت
_کنارت بودن باعث میشه کمتر ذهنم بهم بریزه پس خودمو کنترل میکنم
هانا:ازین بالشتا رد نمیشی هرکی ازینجا رد بشه تخت فرمان اون یکیه و باید هرچی گفت انجام بده
کوک:انگار مرز بین خودمون و کره شمالیه انقد تاکید داری روش
جوابی بهش ندادم و پتورو روی سرم کشیدم که مثلا بخوابم
کوک:خوابی فسقلی؟
_ارع اگه اجازه بدی بزرگوار
با برداشته شدن پتو از روی سرم اونم توسط این قاتل،باعث شد دادم بالا بیاد
_چرا نمیزاری بخوابمم
کوک:امروز همش خواب بودی کهه
هانا:کاری برای انجام دادن نزاشتی برام حتی گوشیمم نمیدی راستی گوشیم کجاست اصن
کوک:گوشیت دسته منه
هانا:باشه
یلحظه با فکر اینکه اون گوشیه بیصاحابم هیچ پسووردی نداره و ممکنه داخلشو گشته باشه
هانا:ه هی بازش که نکردی نه؟توی هیچیو نگا نکردی
دستشو زیر سرش گذاشت و با لبخند محوی لب زد
_کی میدونه شاید چتات با بهترین رفیقتم خونده باشم و اون عکسای فوق کیوتت
این دیگه ته بدبختیه خداونداااا به سمتش رفتم و یقهشو گرفتم
هانا:کی گفته گوشیمو چک کنی مرتیکه(داد)
کوک:چقد خشن
با خنده رومخی این حرفو بهم زد که باعث شد بدتر عصبی شم
بازوهامو بین دستاش گرفت
کوک:از خط رد شدیا
خط؟
نگاهی به موقعیتم کردم و دیدم ارع رد شدم میخواستم زرنگ بازی دربیارم زود برگردم اما فکرمو خوند و اجازشو نداد بهم
هانا:ولم کننن
کوک:شرطو یادت رفته فسقل(خنده)
هانا:کدوم شرطط؟
کوک:الان تو در اختیار منی و هرکار بخوام باهات میکنم میدونی که
گاوم زایید تبریک میگم به خودم و به اون خدای عزیزم که اینقد هوامو داره
هانا:من این شرطو برا تو گذاشتم و الانم ممنون میشم از روم پاشی
کوک:نه دیگه نمیشه که
از هر روشی برای بیرون اومدن از حصار دستاش استفاده کردم ولی همشون ناموفق بودن تکون نمیخورد
هانا:چی میخوای ازم
پوزخند ترسناکی زد و گفت
_بنظرت؟
هانا:برو باباااا
کوک:نمیشه دخترم
از هر حرفم علیه خودم استفاده میکرد
لیوان ابی روی میز کنار تخت بود باید به نحوه احسنت ازش استفاده میکردم که بتونم در برم
یه چند ثانیه ای بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بودیم و با خیال اینکه دیگه کاریم نداره اومدم که نفس عمیقی بکشم ولی.....باز غافلگیرم کرد و به سمت لبام هجوم برد
یه دستش رو کمرم بود و با دست دیگش دستامو گرفته بود
هانا:ه هی بس کن
بدون ذره ای توجه به حرفم به کارش ادامه داد
یلحظه دستم ازاد شد و اصلا نفهمیدم چطور اون لیوانرو توی سرش شیکوندم
کوک:آخخ روانیی
با اینکارم فقط مث اوار رو سر خودم خراب شد
بزور خودمو به اینور خط جایگاه امن خودمو رسوندم
هانا:مرتیکه ی روانی میخواستی چیکارکنم(داد)میزاشتم کارتو بکنی قرار بود انسان باشی
کوک:لعنتی چطور ازمن میخوای هیچ غلطی نکنم در صورتی که دقیقا توی صورتمی
چیزی نگفتم و خیلی حرصی پتورو روی سرم کشیدم و چشامو بستم
***
صبح شده بود ولی بحثای ما تمومی نداش
هانا: نمیخوای گوشیمو بهم بدی
کوک: فعلا نه
هانا: هیییی قاتله عوضی حوصلم سرمیره بابا
ی لیوان اب سر کشید و پاشد
کوک:پاشو برو حاظر شو بریم بیرون حوصلت سر نره
حرف حرفه خودشه اصلا نمیزاره ادم زر بزنه بینم چی میخواد بگه وای حرصمو درمیاره خدا منو نجات بده قول میدم ازین به بعدش ادم باشم کسیم اذیت نکنم کراشم نزنم......نه اینو فک نکنم بتونم
حالا تو نجاتم بده باهم توافق میکنیم
رفتم اتاقم بلاخره یادگرفتم ازکجا باید بیام و برم و گم نشم
بعد عوض کردن لباسام میخواستم موهامو ببندم ولی پشیمون شدم و از اتاقم بیرون اومدم و همون لحظه جونگ کوکم از اتاق روبه رو اومد بیرون
پس اتاقشم روبه روی منه که فرار نکنم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم
کوک:وقت نداریم زودباش
هانا:من که خواب بودم توهم زدی؟
کوک:تو مغزمی بچه
قطعا اگه میخواستم بیرونش کنم بازم میومد و بیدارم میکرد پس همینطور که تختو با بالشتایی که از کمد برداشتم نصف کردم روبهش کردم و گفتم
_بیا همینجا بخواب فقط قول بده کاری نمیکنی
کوک:ینی من کنارت باشم و خودمو کنترل کنم و هیچ غلطی نکنم
هانا:ارع وگرنه برو
به سمت تخت قدم برداشت و گفت
_کنارت بودن باعث میشه کمتر ذهنم بهم بریزه پس خودمو کنترل میکنم
هانا:ازین بالشتا رد نمیشی هرکی ازینجا رد بشه تخت فرمان اون یکیه و باید هرچی گفت انجام بده
کوک:انگار مرز بین خودمون و کره شمالیه انقد تاکید داری روش
جوابی بهش ندادم و پتورو روی سرم کشیدم که مثلا بخوابم
کوک:خوابی فسقلی؟
_ارع اگه اجازه بدی بزرگوار
با برداشته شدن پتو از روی سرم اونم توسط این قاتل،باعث شد دادم بالا بیاد
_چرا نمیزاری بخوابمم
کوک:امروز همش خواب بودی کهه
هانا:کاری برای انجام دادن نزاشتی برام حتی گوشیمم نمیدی راستی گوشیم کجاست اصن
کوک:گوشیت دسته منه
هانا:باشه
یلحظه با فکر اینکه اون گوشیه بیصاحابم هیچ پسووردی نداره و ممکنه داخلشو گشته باشه
هانا:ه هی بازش که نکردی نه؟توی هیچیو نگا نکردی
دستشو زیر سرش گذاشت و با لبخند محوی لب زد
_کی میدونه شاید چتات با بهترین رفیقتم خونده باشم و اون عکسای فوق کیوتت
این دیگه ته بدبختیه خداونداااا به سمتش رفتم و یقهشو گرفتم
هانا:کی گفته گوشیمو چک کنی مرتیکه(داد)
کوک:چقد خشن
با خنده رومخی این حرفو بهم زد که باعث شد بدتر عصبی شم
بازوهامو بین دستاش گرفت
کوک:از خط رد شدیا
خط؟
نگاهی به موقعیتم کردم و دیدم ارع رد شدم میخواستم زرنگ بازی دربیارم زود برگردم اما فکرمو خوند و اجازشو نداد بهم
هانا:ولم کننن
کوک:شرطو یادت رفته فسقل(خنده)
هانا:کدوم شرطط؟
کوک:الان تو در اختیار منی و هرکار بخوام باهات میکنم میدونی که
گاوم زایید تبریک میگم به خودم و به اون خدای عزیزم که اینقد هوامو داره
هانا:من این شرطو برا تو گذاشتم و الانم ممنون میشم از روم پاشی
کوک:نه دیگه نمیشه که
از هر روشی برای بیرون اومدن از حصار دستاش استفاده کردم ولی همشون ناموفق بودن تکون نمیخورد
هانا:چی میخوای ازم
پوزخند ترسناکی زد و گفت
_بنظرت؟
هانا:برو باباااا
کوک:نمیشه دخترم
از هر حرفم علیه خودم استفاده میکرد
لیوان ابی روی میز کنار تخت بود باید به نحوه احسنت ازش استفاده میکردم که بتونم در برم
یه چند ثانیه ای بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بودیم و با خیال اینکه دیگه کاریم نداره اومدم که نفس عمیقی بکشم ولی.....باز غافلگیرم کرد و به سمت لبام هجوم برد
یه دستش رو کمرم بود و با دست دیگش دستامو گرفته بود
هانا:ه هی بس کن
بدون ذره ای توجه به حرفم به کارش ادامه داد
یلحظه دستم ازاد شد و اصلا نفهمیدم چطور اون لیوانرو توی سرش شیکوندم
کوک:آخخ روانیی
با اینکارم فقط مث اوار رو سر خودم خراب شد
بزور خودمو به اینور خط جایگاه امن خودمو رسوندم
هانا:مرتیکه ی روانی میخواستی چیکارکنم(داد)میزاشتم کارتو بکنی قرار بود انسان باشی
کوک:لعنتی چطور ازمن میخوای هیچ غلطی نکنم در صورتی که دقیقا توی صورتمی
چیزی نگفتم و خیلی حرصی پتورو روی سرم کشیدم و چشامو بستم
***
صبح شده بود ولی بحثای ما تمومی نداش
هانا: نمیخوای گوشیمو بهم بدی
کوک: فعلا نه
هانا: هیییی قاتله عوضی حوصلم سرمیره بابا
ی لیوان اب سر کشید و پاشد
کوک:پاشو برو حاظر شو بریم بیرون حوصلت سر نره
حرف حرفه خودشه اصلا نمیزاره ادم زر بزنه بینم چی میخواد بگه وای حرصمو درمیاره خدا منو نجات بده قول میدم ازین به بعدش ادم باشم کسیم اذیت نکنم کراشم نزنم......نه اینو فک نکنم بتونم
حالا تو نجاتم بده باهم توافق میکنیم
رفتم اتاقم بلاخره یادگرفتم ازکجا باید بیام و برم و گم نشم
بعد عوض کردن لباسام میخواستم موهامو ببندم ولی پشیمون شدم و از اتاقم بیرون اومدم و همون لحظه جونگ کوکم از اتاق روبه رو اومد بیرون
پس اتاقشم روبه روی منه که فرار نکنم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم
کوک:وقت نداریم زودباش
۱۰.۵k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.