بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۵
از زبان هایون:
جیمین و تهیونگ و جونگکوک با شوگا همگی رفتن بیرون دنبال کاراشون... منم داشتم میرفتم اداره که ات صدام زد و گفت: هایون یه لحظه صبر کن کارت دارم...
دم در ایستادم که بیاد ببینم چی میگه...
اومد نزدیکم و گفت: یه چیزی بهت میگم بین خودمون باشه
هایون: بگو عزیزم حتما
ات: من زیاد سرحال نیستم نمیتونم خودم برم بیرون میشه وقتی از سرکار اومدی یه بیبی چک برامبگیری؟
یه لحظه شوک شدم گفتم: چی بگیرم؟
ات: وا مگه تا حالا بيبی چک به گوشت نخورده؟
لبخند زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: نههههههههههه یعنی حامله ای ؟
ات سریع دستشو گذاشت رو دهنم و گفت: ساکت... فعلا نمیخوام کسی بفهمه... باید اول خودم مطمئن بشم
هایون: باشه آروم حرف میزنم...
خودت پزشکی مگه میشه تشخیصت اشتباه باشه آخه؟؟
ات: نمیدونم...نمیتونی حس منو درک کنی...
هایون: نگران نباش درست میشه... برات بیبی چک میگیرم
ات: یادت نره
هایون: نه بابا من از تو کنجکاوترم....
عصر از زبان جونگکوک:
عصر از بیرون برگشتم... بقیه پسرا هنوز نیومده بودن عمارت... وقتی اومدم دیدم ماشین هایون تو حیاطه... اون برگشته بود... رفتم داخل عمارت... داشتم از پله ها بالا میرفتم که دیدم هانا داره میاد پایین... تو پله ها همو دیدیم... چن باری بعد از شبی که رفتیم رستوران دیدمش؛ خیلی به من توجه میکرد و سعی میکرد به چشمم بیاد... ولی من خودمو به اون راه میزدم چون حسی تو قلبم بهش نداشتم... اما از لحاظ زیبایی باید اعتراف کنم که دختر زبیاییه!! همه چی تمومه!... وقتی منو تو پله ها دید بهم لبخند زد و گفت: سلام... روزت بخیر
جونگکوک: سلام... چی شده که اومدی عمارت؟
هانا: هایون میگفت امشب قراره موضوع مهمی رو مطرح کنه منم باید بشنوم
جونگکوک: موضوع مهم؟ تو میدونی اون موضوع چیه؟
هانا: آره... کنجکاو شدی؟
جونگکوک: خب... یکم... تو نمیخوای بهم چیزی بگی؟
هانا: راستش... ولی هایون گفت خودم باید بگم...
هانا با لحن مرددش بهم فهموند که دوس داره بهم بگه ولی نمیخواست سریع وا بده... من یکم نگران بودم که مبادا اتفاقی افتاده باشه و قبل همه بدونم شاید بتونم کاری کنم... برای همین دست هانا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش...
از زبان هانا:
جونگکوک منو دنبال خودش کشید و برد توی بالکن طبقه دوم... درو بست و گفت: اگه اتفاق بدی افتاده بگو بدونم... شاید بتونم کاری کنم...
مشخص بود نگران شده ولی من حواسم پیش اون لحظه ای بود که محکم دستمو گرفت و دنبال خودش کشید... به دستاش فک میکردم و عین احمقا بهش زل زده بودم که دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت: حواست کجاست؟
به خودم اومدم و گفتم: نه.. نه اتفاق بدی نیست اتفاقا خوبه...
بعدش چون قلبم به تپش افتاده بود هُل شدم سریع برگشتم در بالکن رو باز کنم برم که جونگکوک ایندفعه بازومو گرفت و منو برگردوند طرف خودش و گفت: یه لحظه صبر کن ببینم... خب من نگرانم بهم بگو چه خبره تا آروم بشم
هانا: خب گفتم که نمیتونم بگم
جونگکوک: اگه نمیخواستی بگی پس چرا تو پله ها بهم گفتی که مطلب مهمیو میخواد بگه و توام میدونی چیه
هانا: خب... میگم ولی لو ندی
جونگکوک: من دهنم قرصه دختر کوچولو
هانا: هعیی من رو این جمله حساسم... اگه یه بار دیگه بگی بهت نمیگم
جونگکوک: اوفففففف.... بگو دختر
هانا: هایون و تهیونگ میخوان عروسی بگیرن...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: واقعا؟...
بازم محوش شدم و یادم رفت جوابشو بدم... خندش خیلی قشنگ بود...
چند لحظه بعد به خودم اومدم و گفتم: آره واقعا... بعدش از بالکن میخواستم برم که دوباره گفت: صبر کن
برگشتم گفتم: بله؟
جونگکوک: تو از من خوشت میاد؟
جیمین و تهیونگ و جونگکوک با شوگا همگی رفتن بیرون دنبال کاراشون... منم داشتم میرفتم اداره که ات صدام زد و گفت: هایون یه لحظه صبر کن کارت دارم...
دم در ایستادم که بیاد ببینم چی میگه...
اومد نزدیکم و گفت: یه چیزی بهت میگم بین خودمون باشه
هایون: بگو عزیزم حتما
ات: من زیاد سرحال نیستم نمیتونم خودم برم بیرون میشه وقتی از سرکار اومدی یه بیبی چک برامبگیری؟
یه لحظه شوک شدم گفتم: چی بگیرم؟
ات: وا مگه تا حالا بيبی چک به گوشت نخورده؟
لبخند زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: نههههههههههه یعنی حامله ای ؟
ات سریع دستشو گذاشت رو دهنم و گفت: ساکت... فعلا نمیخوام کسی بفهمه... باید اول خودم مطمئن بشم
هایون: باشه آروم حرف میزنم...
خودت پزشکی مگه میشه تشخیصت اشتباه باشه آخه؟؟
ات: نمیدونم...نمیتونی حس منو درک کنی...
هایون: نگران نباش درست میشه... برات بیبی چک میگیرم
ات: یادت نره
هایون: نه بابا من از تو کنجکاوترم....
عصر از زبان جونگکوک:
عصر از بیرون برگشتم... بقیه پسرا هنوز نیومده بودن عمارت... وقتی اومدم دیدم ماشین هایون تو حیاطه... اون برگشته بود... رفتم داخل عمارت... داشتم از پله ها بالا میرفتم که دیدم هانا داره میاد پایین... تو پله ها همو دیدیم... چن باری بعد از شبی که رفتیم رستوران دیدمش؛ خیلی به من توجه میکرد و سعی میکرد به چشمم بیاد... ولی من خودمو به اون راه میزدم چون حسی تو قلبم بهش نداشتم... اما از لحاظ زیبایی باید اعتراف کنم که دختر زبیاییه!! همه چی تمومه!... وقتی منو تو پله ها دید بهم لبخند زد و گفت: سلام... روزت بخیر
جونگکوک: سلام... چی شده که اومدی عمارت؟
هانا: هایون میگفت امشب قراره موضوع مهمی رو مطرح کنه منم باید بشنوم
جونگکوک: موضوع مهم؟ تو میدونی اون موضوع چیه؟
هانا: آره... کنجکاو شدی؟
جونگکوک: خب... یکم... تو نمیخوای بهم چیزی بگی؟
هانا: راستش... ولی هایون گفت خودم باید بگم...
هانا با لحن مرددش بهم فهموند که دوس داره بهم بگه ولی نمیخواست سریع وا بده... من یکم نگران بودم که مبادا اتفاقی افتاده باشه و قبل همه بدونم شاید بتونم کاری کنم... برای همین دست هانا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش...
از زبان هانا:
جونگکوک منو دنبال خودش کشید و برد توی بالکن طبقه دوم... درو بست و گفت: اگه اتفاق بدی افتاده بگو بدونم... شاید بتونم کاری کنم...
مشخص بود نگران شده ولی من حواسم پیش اون لحظه ای بود که محکم دستمو گرفت و دنبال خودش کشید... به دستاش فک میکردم و عین احمقا بهش زل زده بودم که دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت: حواست کجاست؟
به خودم اومدم و گفتم: نه.. نه اتفاق بدی نیست اتفاقا خوبه...
بعدش چون قلبم به تپش افتاده بود هُل شدم سریع برگشتم در بالکن رو باز کنم برم که جونگکوک ایندفعه بازومو گرفت و منو برگردوند طرف خودش و گفت: یه لحظه صبر کن ببینم... خب من نگرانم بهم بگو چه خبره تا آروم بشم
هانا: خب گفتم که نمیتونم بگم
جونگکوک: اگه نمیخواستی بگی پس چرا تو پله ها بهم گفتی که مطلب مهمیو میخواد بگه و توام میدونی چیه
هانا: خب... میگم ولی لو ندی
جونگکوک: من دهنم قرصه دختر کوچولو
هانا: هعیی من رو این جمله حساسم... اگه یه بار دیگه بگی بهت نمیگم
جونگکوک: اوفففففف.... بگو دختر
هانا: هایون و تهیونگ میخوان عروسی بگیرن...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: واقعا؟...
بازم محوش شدم و یادم رفت جوابشو بدم... خندش خیلی قشنگ بود...
چند لحظه بعد به خودم اومدم و گفتم: آره واقعا... بعدش از بالکن میخواستم برم که دوباره گفت: صبر کن
برگشتم گفتم: بله؟
جونگکوک: تو از من خوشت میاد؟
۱۲.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.