عشق ابدی پارت ۱۰۵
عشق ابدی پارت ۱۰۵
ویو جیمین
با یونگی رفتیم سمت خونه کوک
بعد چند مین در رو باز کرد و با تعجب سلام کرد
کوک : س...سلام(تعجب)
-سلام
+سلام
رفتیم داخل . نشستم رو مبل و به یونگی خیره شدم ؛ با نگرانی بالا سرم وایستاده بود
داشتم نگاش میکردم که کوک با یه سینی پر از تنقلات اومد
تنقلات خیلی وسوسه ام میکردن که بخورم . اما نمیشد. یعنی الان وقتش نبود
- ببین جونگ کوک ... ما اومدیم اینجا تا باهات درباره ی قضیه تهیونگ صحبت کنیم
کوک : ت...تهیونگ؟؟
-اوهوم
کوک : چرا؟...چیشده؟
-رک و راست میگم بهت . تو تهیونگو دوست داری؟!
کوک : ه...هااا؟؟(بلند و تعجب)
-کوک!(جدی)
کوک : ج...جیمین این چه حرفیه!
+ ببین جونگ کوک بیا رو راست باشیم ، جوابش فقط یه بله یا نه .
کوک : ن...نه(سرد)
با حرفش جا خوردم . خونم به جوش اومده بود ؛ بیخود و بی جهت شروع کردم به داد و بیداد
- نه؟ هه. نه دیگه ها ؟ پس دورش نپلک . اصن میفهمی چی میگی جونگ کوک؟ از یه طرف با رفتارات علاقه اتو میرسونی و از یه طرف با حرفات سوهان روح تهیونگی... تو که دوسش نداری چرا رفتارایی میکنی که اونو امیدوار میکنه ها؟ لعنتی اون دوست داره . عاشقته بفهم .. تو از هیچی تهیونگ خبر نداری و با رفتارات حال اونو بدتر میکنی . تو اصن میدونی تهیونگ بیماره؟ میدونی سرطان داره؟ میدونی قلبش مریضه؟(آخرش با داد بیشتری گفت)
نفسم از سر حرص بالا نمیومد . اگر همینطوری ادامه میدادم احتمال داشت روی اصلیم فاش بشه . میتونستم بفهمم چشمام داره قرمز میشه و دندون نیشام درمیاد
پاشدم و یکم دور خونه راه رفتم ؛ باید خودمو آروم میکردم .
وایستادم و با حالت تحدید وار برگشتم سمت کوک
-ببین جونگ کوک ... انتخاب کن ؛ اگر واقعا نمیخوایش و دوسش نداری پاتو از زندگیش بکش بیرون . یا حداقل رفتارات رو درست کن ، تو این مدت هر رفتاری که ازت دیدیم چیزی جز عشق نمیرسوند . اون دوست داره ... معنیشو که میفهمی ها؟ دو...ست...دا...ره (آخرشو تیکه تیکه گفت)
+جیمین بسه(جدی)
-بس؟ هه(پوزخند)
+میخوای حرف بزنی یا هرچیز دیگه ای آروم . با داد و بیداد چیزیو درست نمیکنی. یکمم مراعات حال این بچه رو بکن ؛ همون قدری که این چیزی از داستان تهیونگ نمیدونه ، تو و ته ته هم چیزی از داستان این نمیدونید ... پس بهتره تمومش کنی(بلند و جدی)
راست میگفت
الکی شلوغش کردم ! اونم حق انتخاب داشت ، اما من با حرفام چیزی جز اجبار و تحدید نرسوندم
کلافه بودم . نمیدونستم چیکار کنم ؛ واقعا عین یه کلاف سردرگم پیچیده بودم تو خودم
کم بدبختی نداشتم که حالا حرص و جوش تهیونگ و جونگ کوک هم اومده بود روش
واقعا مخم داشت سوت میکشید و
ویو جیمین
با یونگی رفتیم سمت خونه کوک
بعد چند مین در رو باز کرد و با تعجب سلام کرد
کوک : س...سلام(تعجب)
-سلام
+سلام
رفتیم داخل . نشستم رو مبل و به یونگی خیره شدم ؛ با نگرانی بالا سرم وایستاده بود
داشتم نگاش میکردم که کوک با یه سینی پر از تنقلات اومد
تنقلات خیلی وسوسه ام میکردن که بخورم . اما نمیشد. یعنی الان وقتش نبود
- ببین جونگ کوک ... ما اومدیم اینجا تا باهات درباره ی قضیه تهیونگ صحبت کنیم
کوک : ت...تهیونگ؟؟
-اوهوم
کوک : چرا؟...چیشده؟
-رک و راست میگم بهت . تو تهیونگو دوست داری؟!
کوک : ه...هااا؟؟(بلند و تعجب)
-کوک!(جدی)
کوک : ج...جیمین این چه حرفیه!
+ ببین جونگ کوک بیا رو راست باشیم ، جوابش فقط یه بله یا نه .
کوک : ن...نه(سرد)
با حرفش جا خوردم . خونم به جوش اومده بود ؛ بیخود و بی جهت شروع کردم به داد و بیداد
- نه؟ هه. نه دیگه ها ؟ پس دورش نپلک . اصن میفهمی چی میگی جونگ کوک؟ از یه طرف با رفتارات علاقه اتو میرسونی و از یه طرف با حرفات سوهان روح تهیونگی... تو که دوسش نداری چرا رفتارایی میکنی که اونو امیدوار میکنه ها؟ لعنتی اون دوست داره . عاشقته بفهم .. تو از هیچی تهیونگ خبر نداری و با رفتارات حال اونو بدتر میکنی . تو اصن میدونی تهیونگ بیماره؟ میدونی سرطان داره؟ میدونی قلبش مریضه؟(آخرش با داد بیشتری گفت)
نفسم از سر حرص بالا نمیومد . اگر همینطوری ادامه میدادم احتمال داشت روی اصلیم فاش بشه . میتونستم بفهمم چشمام داره قرمز میشه و دندون نیشام درمیاد
پاشدم و یکم دور خونه راه رفتم ؛ باید خودمو آروم میکردم .
وایستادم و با حالت تحدید وار برگشتم سمت کوک
-ببین جونگ کوک ... انتخاب کن ؛ اگر واقعا نمیخوایش و دوسش نداری پاتو از زندگیش بکش بیرون . یا حداقل رفتارات رو درست کن ، تو این مدت هر رفتاری که ازت دیدیم چیزی جز عشق نمیرسوند . اون دوست داره ... معنیشو که میفهمی ها؟ دو...ست...دا...ره (آخرشو تیکه تیکه گفت)
+جیمین بسه(جدی)
-بس؟ هه(پوزخند)
+میخوای حرف بزنی یا هرچیز دیگه ای آروم . با داد و بیداد چیزیو درست نمیکنی. یکمم مراعات حال این بچه رو بکن ؛ همون قدری که این چیزی از داستان تهیونگ نمیدونه ، تو و ته ته هم چیزی از داستان این نمیدونید ... پس بهتره تمومش کنی(بلند و جدی)
راست میگفت
الکی شلوغش کردم ! اونم حق انتخاب داشت ، اما من با حرفام چیزی جز اجبار و تحدید نرسوندم
کلافه بودم . نمیدونستم چیکار کنم ؛ واقعا عین یه کلاف سردرگم پیچیده بودم تو خودم
کم بدبختی نداشتم که حالا حرص و جوش تهیونگ و جونگ کوک هم اومده بود روش
واقعا مخم داشت سوت میکشید و
۲.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.