فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۶
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۶
ا.ت ویو
با تموم کردنش همه ی وسایل اتاق به یه طرفی پرت شد اگه سریع رو زمين ننشسته بودم...الان با اونا منم پرت شده بودم.....بعدی اینکه دیدم آروم شدن...از جام بلند شدم....به اطرافم نگاه کردم...همه جا بهم ریخته..به کتاب نگاه کردم تنها رو زمین مونده بود...آتش خاموش شده بود...اینکه تونستم کارمو خوب انجام بدم به خودم خندیدم...
به سمت کتاب رفتم و از رو زمین برداشتمش....کتاب جادویی...
بازش کردم...ک با اون...یه نورِ از کتاب بیرون شد....با دستم جلو چشمامو پوشاندم....
وقتی نور کم شد...دستمو برداشتم...ک روبروم جونگکوک و دیدم....خوشحال بهش نگاه کردم..ک اونم همین کارو کرد...
به سمتم اومد و کتاب و از دستم گرفت....و بعدش دستشو به سمتم دراز کرد و گفت...
جونگکوک: بیا باهم ادامه بدیم...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم...
ا.ت: بیا تمومش کنیم...
فندکی ک تو جیبم بود و بیرون آوردم و به جونگکوک دادم اونم روشنش کرد و باهاش کتاب و آتش زد...و رو زمین پرتش کرد....دست به دست جلوش وایستاده بودیم..
بعدی خاکستر شدن کتاب...همجا روشن شد و دوباره تاریک....
چشمامو ک بسته بودم و باز کردم...ک تو یه اتاق بودم....
جونگکوک دستمو ول کرد و جلوتر رفت..و گفت....
جونگکوک: اتاق اون دکتره....
ا.ت: دکتر...
ک با این حرفم یه صدای از پشتم اومد...هردومون چرخیدم ک با یه مرده روبرو شدیم...
دکتر: جونگکوک..مشتاق دیدار...پس آزاد شدی....و تو...فک نمیکردم بیتونی آزادش کنی...
ا.ت: فکرشو نمیکردی..اما من تونستم..توی حر*مزاده...واسه تو من دوستامو از دست دادم...
دکتر: به فک دوستات نباش چون ممکنه..توهم بری
جونگکوک: اگه من بزارم
دکتر : به اجازه کسی نیاز ندارم..
ا.ت: چرا اینکارو میکنی...
دکتر: چون اونا دخترمو ازم گرفتن...
ا.ت: دخترتو؟
دکتر: اون مردم عوضی بیرون...دخترمو کشتن...پسمنم الان بچه هاشون میکشم...
جونگکوک : اینجوری دخترت برمیگرده....
دکتر: نه اما روحش شاد میشه...
ا.ت: فک میکنی اون الان خوشحاله..با کشتن بچه های بیگناه...
دکتر: اما من خوشحالم...
جونگکوک: چون تو یه روانیِ...
دکتر: روانی! اسم خوبیه...دوسش دارم....
و بعدش قدم به قدم نزدیکمون اومد....
ماهم عقب رفتیم..ک به دیوار برخوردم...به جونگکوک نگاه کردم...ک رفت جلو..و با دکتر درگیر شد...اما نتونست مقاومت کنه...دکتر خیلی قوی بود...جونگکوک و اونور پرت کرد ک محکم به دیوار خورد...به سمت جونگکوک رفتم...ک دکتر گرفتتم...سیلی محکم ک بهم زد..باعث شد..از دماغم خون بیاد..و بعدش دستاشو دور گردنم گذاشت و محکم فشار داد و بلندم کرد...دست و پا میزدم تا راهام کنه..اما نه با قیافه ک مث یه شیطان بود و اون پوزخند شیطونی رو لبش بیشتر از هرچیزی ترسناک بود...دیگه داشتم تموم میکردم..ک ولم کرد...رو زمین افتادم و از گلوم گرفتم...جاش خیلی درد داشت...رو زمین شیشه های خرد شده بود...
جونگکوک از دستم گرفت و به سمت خودش کشیدم...کنارش نشستم سرمو به دیوار تکیه داده بودم....جونگکوک با باطری های ک رو زمین بود به سر دکتر زده بود...
ا.ت: حالت خوبه..؟
جونگکوک: خوبم خوبم...
از رو زمين بلند شد..و به سمت دکتر رفت ک اونم بلند شد...درس روبروی هم وایستاده بودن....دوباره پوزخند زد و گفت...
دکتر: کارتون تمومه....
جونگکوک: به همین خیال باش....
دوباره باهم درگیر شدن....زور جونگکوک کم بود..و دکتر خیلی قویتر...
یه فکری به سرم زد..باطری ک کنارم بود و برداشتم مایع ک توش بود و رو زمین ریختم...و بعدش فندک و روشن کردم و مایع رو آتش زدم....ک مایع همش سوخت....شاید این تنها راهه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤⚘
ا.ت ویو
با تموم کردنش همه ی وسایل اتاق به یه طرفی پرت شد اگه سریع رو زمين ننشسته بودم...الان با اونا منم پرت شده بودم.....بعدی اینکه دیدم آروم شدن...از جام بلند شدم....به اطرافم نگاه کردم...همه جا بهم ریخته..به کتاب نگاه کردم تنها رو زمین مونده بود...آتش خاموش شده بود...اینکه تونستم کارمو خوب انجام بدم به خودم خندیدم...
به سمت کتاب رفتم و از رو زمین برداشتمش....کتاب جادویی...
بازش کردم...ک با اون...یه نورِ از کتاب بیرون شد....با دستم جلو چشمامو پوشاندم....
وقتی نور کم شد...دستمو برداشتم...ک روبروم جونگکوک و دیدم....خوشحال بهش نگاه کردم..ک اونم همین کارو کرد...
به سمتم اومد و کتاب و از دستم گرفت....و بعدش دستشو به سمتم دراز کرد و گفت...
جونگکوک: بیا باهم ادامه بدیم...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم...
ا.ت: بیا تمومش کنیم...
فندکی ک تو جیبم بود و بیرون آوردم و به جونگکوک دادم اونم روشنش کرد و باهاش کتاب و آتش زد...و رو زمین پرتش کرد....دست به دست جلوش وایستاده بودیم..
بعدی خاکستر شدن کتاب...همجا روشن شد و دوباره تاریک....
چشمامو ک بسته بودم و باز کردم...ک تو یه اتاق بودم....
جونگکوک دستمو ول کرد و جلوتر رفت..و گفت....
جونگکوک: اتاق اون دکتره....
ا.ت: دکتر...
ک با این حرفم یه صدای از پشتم اومد...هردومون چرخیدم ک با یه مرده روبرو شدیم...
دکتر: جونگکوک..مشتاق دیدار...پس آزاد شدی....و تو...فک نمیکردم بیتونی آزادش کنی...
ا.ت: فکرشو نمیکردی..اما من تونستم..توی حر*مزاده...واسه تو من دوستامو از دست دادم...
دکتر: به فک دوستات نباش چون ممکنه..توهم بری
جونگکوک: اگه من بزارم
دکتر : به اجازه کسی نیاز ندارم..
ا.ت: چرا اینکارو میکنی...
دکتر: چون اونا دخترمو ازم گرفتن...
ا.ت: دخترتو؟
دکتر: اون مردم عوضی بیرون...دخترمو کشتن...پسمنم الان بچه هاشون میکشم...
جونگکوک : اینجوری دخترت برمیگرده....
دکتر: نه اما روحش شاد میشه...
ا.ت: فک میکنی اون الان خوشحاله..با کشتن بچه های بیگناه...
دکتر: اما من خوشحالم...
جونگکوک: چون تو یه روانیِ...
دکتر: روانی! اسم خوبیه...دوسش دارم....
و بعدش قدم به قدم نزدیکمون اومد....
ماهم عقب رفتیم..ک به دیوار برخوردم...به جونگکوک نگاه کردم...ک رفت جلو..و با دکتر درگیر شد...اما نتونست مقاومت کنه...دکتر خیلی قوی بود...جونگکوک و اونور پرت کرد ک محکم به دیوار خورد...به سمت جونگکوک رفتم...ک دکتر گرفتتم...سیلی محکم ک بهم زد..باعث شد..از دماغم خون بیاد..و بعدش دستاشو دور گردنم گذاشت و محکم فشار داد و بلندم کرد...دست و پا میزدم تا راهام کنه..اما نه با قیافه ک مث یه شیطان بود و اون پوزخند شیطونی رو لبش بیشتر از هرچیزی ترسناک بود...دیگه داشتم تموم میکردم..ک ولم کرد...رو زمین افتادم و از گلوم گرفتم...جاش خیلی درد داشت...رو زمین شیشه های خرد شده بود...
جونگکوک از دستم گرفت و به سمت خودش کشیدم...کنارش نشستم سرمو به دیوار تکیه داده بودم....جونگکوک با باطری های ک رو زمین بود به سر دکتر زده بود...
ا.ت: حالت خوبه..؟
جونگکوک: خوبم خوبم...
از رو زمين بلند شد..و به سمت دکتر رفت ک اونم بلند شد...درس روبروی هم وایستاده بودن....دوباره پوزخند زد و گفت...
دکتر: کارتون تمومه....
جونگکوک: به همین خیال باش....
دوباره باهم درگیر شدن....زور جونگکوک کم بود..و دکتر خیلی قویتر...
یه فکری به سرم زد..باطری ک کنارم بود و برداشتم مایع ک توش بود و رو زمین ریختم...و بعدش فندک و روشن کردم و مایع رو آتش زدم....ک مایع همش سوخت....شاید این تنها راهه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤⚘
۱۵.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.