عشق قدیمی ( پارت 8 قسمت 1)
#: نه خیر اصلا هم تو رو به عنوان شوهرم نمیدونم تو 10 سالم که بگذره باز برای من غریبه ای، حالا فکر نکن بهت میگم کوک فکر میکنم شوهرمی تو هنوزم یه غریبه ای که 4 سال پیش توی دانشگاه باهاش آشنا شدم، پس این یعنی یه آدم غریبه
&: منم 10 سال دیگه هم که بگذره باز عاشقتم و روز به روز بیشتر هم عاشقت میشم، هیچکس هم نمیتونه عشق منو ازت کم بکنه، فمیدی خانم جئون؟
#: من که میدونم تو هی به من میگی خانم جئون که منو حرص بدی، از بس که از دستت حرص خوردم دیگه انرژی دعوا با هیچ بنی بشری رو ندارم، من یه روز بالاخره از تو جدا میشم حالا ببین کی بهت گفتم، اگر من یه روز از تو جدا نشم اسمم ا/ت نیست
&: ا/ت لطفا حرف بیخود نزن، نمیخوام شبم خراب بشه، منم اگر بذارم تو از من جدا بشی اسمم جونگ کوک نیست، تو هم ببین کی بهت گفتم اگر من بذارم تو از من جدا شی اسمم جئون جونگ کوک نیست فهمیدی؟ ( با داد)
چند روز بود که اصلا جواب کوک و نمیدادم و باهاش صحبت نمیکردم همینجور روز ها و هفته ها و ماه ها و سال ها میگذشت، همه ی روزام تکراری شده بود، هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم.
4 سال بعد :
یه چند ماه بود که درخواست طلاقم و داده بودم ولی هیچ خبری نبود، تا اینکه خودم یه روز رفتم تا ببینم چه خبر شده، تصمیم گرفتم یه چند روز برم خونه ی خودمون پیش مامان بابام تا تکلیف کار های طلاقم مشخص بشه بعد از این چهار سال که با کوک زندگی میکردم اول یه دختر باردار بودم ولی به کوک نگفتم چون میدونستم اگه بهش بگم قطعا نمیذاره طلاق بگیرم، بهش در مورد دخترمون چیزی نگفتم و نذاشتم به دنیا بیاد، دومین بچمون پسر شده که همین الان اونو باردارم البته فرقی هم نمیکنه کوک که چیزی نمیدونه، به خاطر همین میخوام طلاق بگیرم
پرش زمانی فردا صبح :
برگه ی طلاق رفته بود دم در خونه ی کوک، نمیدونستم الان چه حالی شده، سعی کردم برام مهم نباشه چون تا چند ساعت دیگه راهمون از هم جدا میشد، چند ساعت بعدش کوک اومد خونمون و گفت که میخواد با من و پدر مادرم حرف بزنه، هر حرفی که میزد با گریه بود، وقتی قطره های اشکش و میدیدم دلم ریش میشد
&: سلام..... من واقعا نمیدونم چیشد که اینجوری شد. من فقط میخواستم برای ا/ت یه زندگی خوب بسازم، ف.. فقط میخواستم با من خوشبخت بشه ( با گریه)
#: اگ.. اگر میخوای خوشبختی منو ببینی پس برو فقط برو ( با گریه)
رفتم توی اتاقم کوک داشت با پدر و مادرم حرف میزد، میخواستم همون موقع بمیرم 😭😭 بعد از چند دیقه کوک اومد توی اتاقم
&: ا/ت.. واقعا منو دوست نداشتی؟ هق اگر واقعا دوست نداشتی پس چجوری 4 سال باهام زندگی کردی؟ مطمئنم دوسم داشتی
#: همیشه انقد زود فکر میکنی، اگر هم دوست داشتم برای دوران قبل از طلاقمون بود، الان دیگه همه چی تموم شده، منو تو دیگه باهم نسبتی نداریم، از اتاق من برو بیرون آقای جئون هق
&: اگر من نخوام طلاقت بدم چی؟ من زندگیمونو دوس دارم، نمیخوام یه لحظه ازت دور باشم، نمیخوام یه پسر دیگه جای منو بگیره
#: فک کردی من دیگه میتونم باهات زندگی کنم؟ زندگی ای که توش آرامش نباشه همون بهتره که از بین بره
اینم قسمت اول، یه ذره داستان طولانی شد ولی به نظرم بد نبود، خب امیدوارم دوست داشته باشین ❤️❤️❤️❤️
&: منم 10 سال دیگه هم که بگذره باز عاشقتم و روز به روز بیشتر هم عاشقت میشم، هیچکس هم نمیتونه عشق منو ازت کم بکنه، فمیدی خانم جئون؟
#: من که میدونم تو هی به من میگی خانم جئون که منو حرص بدی، از بس که از دستت حرص خوردم دیگه انرژی دعوا با هیچ بنی بشری رو ندارم، من یه روز بالاخره از تو جدا میشم حالا ببین کی بهت گفتم، اگر من یه روز از تو جدا نشم اسمم ا/ت نیست
&: ا/ت لطفا حرف بیخود نزن، نمیخوام شبم خراب بشه، منم اگر بذارم تو از من جدا بشی اسمم جونگ کوک نیست، تو هم ببین کی بهت گفتم اگر من بذارم تو از من جدا شی اسمم جئون جونگ کوک نیست فهمیدی؟ ( با داد)
چند روز بود که اصلا جواب کوک و نمیدادم و باهاش صحبت نمیکردم همینجور روز ها و هفته ها و ماه ها و سال ها میگذشت، همه ی روزام تکراری شده بود، هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم.
4 سال بعد :
یه چند ماه بود که درخواست طلاقم و داده بودم ولی هیچ خبری نبود، تا اینکه خودم یه روز رفتم تا ببینم چه خبر شده، تصمیم گرفتم یه چند روز برم خونه ی خودمون پیش مامان بابام تا تکلیف کار های طلاقم مشخص بشه بعد از این چهار سال که با کوک زندگی میکردم اول یه دختر باردار بودم ولی به کوک نگفتم چون میدونستم اگه بهش بگم قطعا نمیذاره طلاق بگیرم، بهش در مورد دخترمون چیزی نگفتم و نذاشتم به دنیا بیاد، دومین بچمون پسر شده که همین الان اونو باردارم البته فرقی هم نمیکنه کوک که چیزی نمیدونه، به خاطر همین میخوام طلاق بگیرم
پرش زمانی فردا صبح :
برگه ی طلاق رفته بود دم در خونه ی کوک، نمیدونستم الان چه حالی شده، سعی کردم برام مهم نباشه چون تا چند ساعت دیگه راهمون از هم جدا میشد، چند ساعت بعدش کوک اومد خونمون و گفت که میخواد با من و پدر مادرم حرف بزنه، هر حرفی که میزد با گریه بود، وقتی قطره های اشکش و میدیدم دلم ریش میشد
&: سلام..... من واقعا نمیدونم چیشد که اینجوری شد. من فقط میخواستم برای ا/ت یه زندگی خوب بسازم، ف.. فقط میخواستم با من خوشبخت بشه ( با گریه)
#: اگ.. اگر میخوای خوشبختی منو ببینی پس برو فقط برو ( با گریه)
رفتم توی اتاقم کوک داشت با پدر و مادرم حرف میزد، میخواستم همون موقع بمیرم 😭😭 بعد از چند دیقه کوک اومد توی اتاقم
&: ا/ت.. واقعا منو دوست نداشتی؟ هق اگر واقعا دوست نداشتی پس چجوری 4 سال باهام زندگی کردی؟ مطمئنم دوسم داشتی
#: همیشه انقد زود فکر میکنی، اگر هم دوست داشتم برای دوران قبل از طلاقمون بود، الان دیگه همه چی تموم شده، منو تو دیگه باهم نسبتی نداریم، از اتاق من برو بیرون آقای جئون هق
&: اگر من نخوام طلاقت بدم چی؟ من زندگیمونو دوس دارم، نمیخوام یه لحظه ازت دور باشم، نمیخوام یه پسر دیگه جای منو بگیره
#: فک کردی من دیگه میتونم باهات زندگی کنم؟ زندگی ای که توش آرامش نباشه همون بهتره که از بین بره
اینم قسمت اول، یه ذره داستان طولانی شد ولی به نظرم بد نبود، خب امیدوارم دوست داشته باشین ❤️❤️❤️❤️
۱۰۰.۴k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.