لبانت
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان رامتهم میکند.
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستم گری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند.
بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند.
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک وبلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! ــ
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده دم با دستهایت بیدار می شود.
#احمدشاملو
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان رامتهم میکند.
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستم گری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند.
بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند.
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک وبلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! ــ
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده دم با دستهایت بیدار می شود.
#احمدشاملو
۵.۶k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.