پارت ۱۴ *My alpha*
"لباس..ندارم"
با لحن سردم بر خلاف قلبم که در حال مچاله شدن بود و گرگم که بیقراری میکرد و میخواست به جفتش کمک کنه گفتم
"از تو کمد بردار"
لنگ لنگان شروع کرد به قدم برداشتن به سمت کمد.سعی میکرد وزنشو روی پای راستش نندازه چند قدمی برداشت و اما ناگهان ایستاد و دستشو روی سرش قرار داد و با دست دیگهاش به دیوار تکیه داد..انگاری که سرش گیج میرفت..با اینکه صورتش تو دیدم نبود اما میتونستم حدس بزنم چشماشو بسته و روی هم فشار میده...
درد میکشید و باعث میشد درد بکش.
دوباره پاهاشو حرکت داد و بالاخره جلوی کمد ایستاد.درو باز کرد و اولین پیرهنی که به دستش رسید به کمد تکیه داد و شرو کرد پوشیدنش.وقتی میخواست دکمه های پیرهن رو ببنده دوباره چشماشو بست و دستشو بالا اورد و روی سرش گذاشت.اما اینبار دوباره چشماشو باز نکرد بلکه با اهی که از دهنش خارج شد روی زمین افتاد...
به سرعت به سمتش رفتم و با دستام به صورتش ضربه زدم...
"سولمین...خوبی...چی شد....سولمین"
پارچهی خونی روی تخت رو برداشتم و بدن برهنشو پوشوندم و تو دستام بلندش کردم و به سمت در قدم برداشتم..با ارنج بازش کردم و به سمت درمانگاه دویدم.وقتی به درمانگاه رسیدم امگایی رو جلوی در بستش دیدم و گفتم
"بازش کن..زود باش باز کن"
امگا درو باز کرد و وارد درمانگاه شدم..سولمین رو روی تخت خالی خوابوندم و به بتای پزشکی که به سمتش میومد گفتم
"زود ببین چی شده"
وقتی نگاهشو به سولمین داد بلافصله توجهش به کف پاش جلب شد..
"خون از دست داده..."
پارچه ای که خونی بود رو کنار زد و با رون هاش مواجه شد که زخمی بودن..نگاه کوتاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.
با لحن سردم بر خلاف قلبم که در حال مچاله شدن بود و گرگم که بیقراری میکرد و میخواست به جفتش کمک کنه گفتم
"از تو کمد بردار"
لنگ لنگان شروع کرد به قدم برداشتن به سمت کمد.سعی میکرد وزنشو روی پای راستش نندازه چند قدمی برداشت و اما ناگهان ایستاد و دستشو روی سرش قرار داد و با دست دیگهاش به دیوار تکیه داد..انگاری که سرش گیج میرفت..با اینکه صورتش تو دیدم نبود اما میتونستم حدس بزنم چشماشو بسته و روی هم فشار میده...
درد میکشید و باعث میشد درد بکش.
دوباره پاهاشو حرکت داد و بالاخره جلوی کمد ایستاد.درو باز کرد و اولین پیرهنی که به دستش رسید به کمد تکیه داد و شرو کرد پوشیدنش.وقتی میخواست دکمه های پیرهن رو ببنده دوباره چشماشو بست و دستشو بالا اورد و روی سرش گذاشت.اما اینبار دوباره چشماشو باز نکرد بلکه با اهی که از دهنش خارج شد روی زمین افتاد...
به سرعت به سمتش رفتم و با دستام به صورتش ضربه زدم...
"سولمین...خوبی...چی شد....سولمین"
پارچهی خونی روی تخت رو برداشتم و بدن برهنشو پوشوندم و تو دستام بلندش کردم و به سمت در قدم برداشتم..با ارنج بازش کردم و به سمت درمانگاه دویدم.وقتی به درمانگاه رسیدم امگایی رو جلوی در بستش دیدم و گفتم
"بازش کن..زود باش باز کن"
امگا درو باز کرد و وارد درمانگاه شدم..سولمین رو روی تخت خالی خوابوندم و به بتای پزشکی که به سمتش میومد گفتم
"زود ببین چی شده"
وقتی نگاهشو به سولمین داد بلافصله توجهش به کف پاش جلب شد..
"خون از دست داده..."
پارچه ای که خونی بود رو کنار زد و با رون هاش مواجه شد که زخمی بودن..نگاه کوتاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.
۲۷.۳k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.