خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت بیست و دوم:
نامجون پوزخند عصبی ای زد...و گفت"ازش فاصله بگیر!"
همین یه جمله واسه ی عذاب دادن جونگکوک کافی بود...از دختری که این همه مدت تشنه ی رسیدن بهش بود فاصله بگیره...نمیتونست این وضع و تحمل کنه
جونگکوک: من نمیتونم همچین کاری کنم
نامجون: میخوایش؟...دوسش داری؟...."
حرفای نامجون تموم نشده بود که یهو در باز شد و نارا اومد داخل و سریع گفت" ا.ت خیلی داره بی تابی میکنه...فقط میخواد تورو ببینه"
نامجون به جونگکوک خیره شد و گفت" من تا اخر این ماه بیشتر کره نیستم...ببین نظر خودش چیه..نظر من و بخوای...مخالفم با برگشتنتون"
جونگکوک حرفی برای گفتن نداشت...میدونست راضی کردنش به این راحتیا نیست...از رو تخت بلند شد و همراه نارا رفت پیش ا.ت"
ا.ت: میشه مارو تنها بزاری؟"
نارا سرشو به علامت تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون"
جونگکوک: حالت بهتره؟
ا.ت: اوهوم...به لطف تو
جونگکوک: کاری نکردم...وظیفم بود
ا.ت دستشو گذاشت کناره زخم جونگکوک که گوشه ی لبش بود...طاقت دیدن این زخما رو اصلا نداشت..."
ا.ت: منو ببخش...نمیخواستم اینجوری شه
جونگکوک: ا.ت!...من چیکار کنم که دوباره همه چی مثل قبل شه؟!
ا.ت نمیدونست چی باید بگه..دروغ چرا خودش بیشتر از جونگکوک میخواست همه چی مثل گذشته بشه...اجازه داد قطره اشکی که خیلی وقت بود گوشه ی چشمش جمع شده بود بریزه
ا.ت: من...بیشتر از تو دلم میخواد همه چی مثل قبل بشه
جونگکوک: پس منتظر چی هستی
ا.ت: من فقط ترس از اینده دارم...ترس از تکرار گذشته دارم...ترس از تنهایی دارم...درکم کن"
جونگکوک خوب به دخترش حق میداد...جونگکوک اونو واقعا ترسونده بود
جونگکوک: من بهت قول میدم...قول شرف میدم...قول مردونگی میدم...به شاهرگم قسم که نمیزارم گذشته تکرار بشه!!...تحمل این همه دوری و دلتنگی رو دیگه ندارم"
جونگکوک نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه...هق هق های شدیدی میکرد....درست مثل پسر بچه ای که اسباب بازیش خراب شده بود و دیگه درست نمیشد....ا.ت نتونست این صحنه رو تحمل کنه...دستشو و دور گردنه جونگکوک حلقه کرد و بغلش کرد
پارت بیست و دوم:
نامجون پوزخند عصبی ای زد...و گفت"ازش فاصله بگیر!"
همین یه جمله واسه ی عذاب دادن جونگکوک کافی بود...از دختری که این همه مدت تشنه ی رسیدن بهش بود فاصله بگیره...نمیتونست این وضع و تحمل کنه
جونگکوک: من نمیتونم همچین کاری کنم
نامجون: میخوایش؟...دوسش داری؟...."
حرفای نامجون تموم نشده بود که یهو در باز شد و نارا اومد داخل و سریع گفت" ا.ت خیلی داره بی تابی میکنه...فقط میخواد تورو ببینه"
نامجون به جونگکوک خیره شد و گفت" من تا اخر این ماه بیشتر کره نیستم...ببین نظر خودش چیه..نظر من و بخوای...مخالفم با برگشتنتون"
جونگکوک حرفی برای گفتن نداشت...میدونست راضی کردنش به این راحتیا نیست...از رو تخت بلند شد و همراه نارا رفت پیش ا.ت"
ا.ت: میشه مارو تنها بزاری؟"
نارا سرشو به علامت تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون"
جونگکوک: حالت بهتره؟
ا.ت: اوهوم...به لطف تو
جونگکوک: کاری نکردم...وظیفم بود
ا.ت دستشو گذاشت کناره زخم جونگکوک که گوشه ی لبش بود...طاقت دیدن این زخما رو اصلا نداشت..."
ا.ت: منو ببخش...نمیخواستم اینجوری شه
جونگکوک: ا.ت!...من چیکار کنم که دوباره همه چی مثل قبل شه؟!
ا.ت نمیدونست چی باید بگه..دروغ چرا خودش بیشتر از جونگکوک میخواست همه چی مثل گذشته بشه...اجازه داد قطره اشکی که خیلی وقت بود گوشه ی چشمش جمع شده بود بریزه
ا.ت: من...بیشتر از تو دلم میخواد همه چی مثل قبل بشه
جونگکوک: پس منتظر چی هستی
ا.ت: من فقط ترس از اینده دارم...ترس از تکرار گذشته دارم...ترس از تنهایی دارم...درکم کن"
جونگکوک خوب به دخترش حق میداد...جونگکوک اونو واقعا ترسونده بود
جونگکوک: من بهت قول میدم...قول شرف میدم...قول مردونگی میدم...به شاهرگم قسم که نمیزارم گذشته تکرار بشه!!...تحمل این همه دوری و دلتنگی رو دیگه ندارم"
جونگکوک نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه...هق هق های شدیدی میکرد....درست مثل پسر بچه ای که اسباب بازیش خراب شده بود و دیگه درست نمیشد....ا.ت نتونست این صحنه رو تحمل کنه...دستشو و دور گردنه جونگکوک حلقه کرد و بغلش کرد
۱۳.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.