رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۵
-اصلا اینقدر بکش تا جونت دراد، بعدم نفهمیو دختره از فرصت استفاده کنه و یه پنج قلو بذاره تو
شلوارت.
با چشمهاي گرد شده بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم
چی گفتم که کمی توي صندلی فرو رفتم و نگاهمو
ازش گرفتم.
یه دفعه صداي خندش اوج گرفت که نیم نگاهی
بهش انداختم.
چندبار با خنده به فرمون زد
-واي خدا از دست تو محدثه.
اخم کرد و چشم غرهاي بهش رفتم.
با ته موندهی خندش آهنگو عوض کرد.
- نترس حواسم هست.
-برو برام بستنی بگیر حرف دیگه بسه، به این نتیجه رسیدم که کلا مغزت ارور میده دیشب سیگار
کشیدي سیگاره دیوونهترت کرد.
باز خندید.
-اینقدر دلم میخواد ازت لب...
چنان نگاهی بهش انداختم که سریع حرفشو قطع
کرد و رانندگیشو کرد.
چشمام عاشقتم که همیشه وظیفتو خوب انجام میدي.
یه دفعه صداي گوشیش بلند شد که برش داشت.
به سمتش کمی خم شدم و سعی کردم بفهمم رمزش
چیه.
رمزشو زد.
نیم نگاهی بهم انداخت که سریع درست سرجام
نشستم...
رو به روي یه بستنی فروشی وایساد.
-چی میخوري؟
-آب هویج بستنی.
باشهاي گفت و پیاده شد.
از اینکه گوشیشو نبرد نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم.
وارد مغازه که شد سریع گوشیشو برداشتم و
رمزشو زدم.
توي پیامهاش رفتم که دیدم دختره آدرسو واسش
فرستاده.
با گوشی خودم سریع ازش عکس گرفتم و گوشیو
سرجاش گذاشتم.
امشب عطیه رو یه جوري میپیچونم میرم به این
آدرس.
باید ته و توي قضیه رو دربیارم و هرجور شده حتی
تیکهی کوچکی از اون سیگارشو به دست بیارم.
دختره شدید مشکوك میزنه، از قیافشم خوشم نیومد، عملیه تو لوازم آرایش غلطیده.
اما خب نمیتونم با این قیافه هم برم که بفهمه
اونجام و فکر کنه واسم مهمه و دارم تعقیبش میکنم
باید چهرمو یه تغییراتی بدم.
#مطهره
با حس دستش روي بالا تنهم جدي بهش نگاه کردم.
-میشه دستتو برداري؟
خونسرد تخمشو شکست.
-نه،دارم خودمو آماده میکنم.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: خودتو آماده میکنی؟ با
بالا تنهی من؟
بهم نگاه کرد و شیطون گفت: پس چجوري خودم آماده کنم؟ با دستت روي اونجام؟
نگاه تندي بهش انداختم.
-خیلی پررویی!
دستشو به کنار انداختم که با شیطنت خندید.
-ببین موش کوچولو، امشب از خجالت نباید خبري
باشه فهمیدي؟ جدي کارتو بگیر بخدا خسته شدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-باشه.
دستشو روي رونم کشید که لگدي به پاش زدم.
-نکن.
-منکه....
فهمیدم میخواد چی بگه که سریع انگشتمو تهدیدوار طرفش گرفتم.
-نگو.
خندون بهم نگاه کرد.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و محکم و عمیق
لبمو بوسید که حسابی درد گرفت و صورتم جمع
شد.
عقب کشید.
-لعنتی لبت منبع انرژیه انگار.
اینو گفت و پشت سر هم سه بار بوسهاي به لبم زد
که خندم گرفت اما سعی کردم جدي باشم.
دستهاشو زیر لباس حریرم برد و پهلوهامو گرفت.
-اوف چرا اینقدر بدنت داغه؟
#پارت_۱۲۵
-اصلا اینقدر بکش تا جونت دراد، بعدم نفهمیو دختره از فرصت استفاده کنه و یه پنج قلو بذاره تو
شلوارت.
با چشمهاي گرد شده بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم
چی گفتم که کمی توي صندلی فرو رفتم و نگاهمو
ازش گرفتم.
یه دفعه صداي خندش اوج گرفت که نیم نگاهی
بهش انداختم.
چندبار با خنده به فرمون زد
-واي خدا از دست تو محدثه.
اخم کرد و چشم غرهاي بهش رفتم.
با ته موندهی خندش آهنگو عوض کرد.
- نترس حواسم هست.
-برو برام بستنی بگیر حرف دیگه بسه، به این نتیجه رسیدم که کلا مغزت ارور میده دیشب سیگار
کشیدي سیگاره دیوونهترت کرد.
باز خندید.
-اینقدر دلم میخواد ازت لب...
چنان نگاهی بهش انداختم که سریع حرفشو قطع
کرد و رانندگیشو کرد.
چشمام عاشقتم که همیشه وظیفتو خوب انجام میدي.
یه دفعه صداي گوشیش بلند شد که برش داشت.
به سمتش کمی خم شدم و سعی کردم بفهمم رمزش
چیه.
رمزشو زد.
نیم نگاهی بهم انداخت که سریع درست سرجام
نشستم...
رو به روي یه بستنی فروشی وایساد.
-چی میخوري؟
-آب هویج بستنی.
باشهاي گفت و پیاده شد.
از اینکه گوشیشو نبرد نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم.
وارد مغازه که شد سریع گوشیشو برداشتم و
رمزشو زدم.
توي پیامهاش رفتم که دیدم دختره آدرسو واسش
فرستاده.
با گوشی خودم سریع ازش عکس گرفتم و گوشیو
سرجاش گذاشتم.
امشب عطیه رو یه جوري میپیچونم میرم به این
آدرس.
باید ته و توي قضیه رو دربیارم و هرجور شده حتی
تیکهی کوچکی از اون سیگارشو به دست بیارم.
دختره شدید مشکوك میزنه، از قیافشم خوشم نیومد، عملیه تو لوازم آرایش غلطیده.
اما خب نمیتونم با این قیافه هم برم که بفهمه
اونجام و فکر کنه واسم مهمه و دارم تعقیبش میکنم
باید چهرمو یه تغییراتی بدم.
#مطهره
با حس دستش روي بالا تنهم جدي بهش نگاه کردم.
-میشه دستتو برداري؟
خونسرد تخمشو شکست.
-نه،دارم خودمو آماده میکنم.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: خودتو آماده میکنی؟ با
بالا تنهی من؟
بهم نگاه کرد و شیطون گفت: پس چجوري خودم آماده کنم؟ با دستت روي اونجام؟
نگاه تندي بهش انداختم.
-خیلی پررویی!
دستشو به کنار انداختم که با شیطنت خندید.
-ببین موش کوچولو، امشب از خجالت نباید خبري
باشه فهمیدي؟ جدي کارتو بگیر بخدا خسته شدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-باشه.
دستشو روي رونم کشید که لگدي به پاش زدم.
-نکن.
-منکه....
فهمیدم میخواد چی بگه که سریع انگشتمو تهدیدوار طرفش گرفتم.
-نگو.
خندون بهم نگاه کرد.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و محکم و عمیق
لبمو بوسید که حسابی درد گرفت و صورتم جمع
شد.
عقب کشید.
-لعنتی لبت منبع انرژیه انگار.
اینو گفت و پشت سر هم سه بار بوسهاي به لبم زد
که خندم گرفت اما سعی کردم جدي باشم.
دستهاشو زیر لباس حریرم برد و پهلوهامو گرفت.
-اوف چرا اینقدر بدنت داغه؟
۳۱۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.