My amazing moon🌙🐾💕 p³⁵
جونگکوک«لیان پرونده مربوط به دزدی از خزانه قصر هم سوخته؟
لیان « بله سرورم، فقط پرونده های قتل فرمانده سو، قتل همسر وزیراعظم پارک و خیانت نگهبان های مرز سالم مونده ولی....
کوک « ولی چی؟
لیان « اگه یادتون باشه پرونده قتل پدرتون رو کامل مطالعه نکردید و خب ما پرونده مربوطه به اون رو پیدا نکردیم، متاسفم
کوک « یعنی میگی امکان داره سوخته باشه؟
لیان « فکر کنم...
جونگکوک« خیلی خب مرخصی..
کوک« باورم نمیشه اینهمه پرونده مهم از دستک رفت.... سرم رو به صندلی تکیه دادم تا مغزم رو یکم به آرامش برسونم اما ناخودآگاه یادم به لونا افتاد....یعنی تا الان بهوش اومده؟
اگه بهوش اومده باشه به احتمال زیاد سویی همچیز رو بهش گفته...نمیخواستم رفت و آمداش رو براش منع کنم ولی چاره ای برام نذاشته بود...
.
.
«شب»
راوی«لونا اونروز رو کامل به گریه گذروند طوری که حتی سویی هم اشکش در اومده بود....بالاخره گریه کردن رو تموم کرد و توب حس غم خودش بود که سویی گفت
سویی « بانوی من افسر پارک تشریف آوردند...
لونا« بگو وارد بشن...
جیمین « دیشب خیلی ترسیده بودم چون جون لونا خیلی برام مهمه، خبر داشتم که جونگکوک کلی نگهبان گذاشته و رفت و امدش به همه جا رو قطع کرده ولی خب فکر میکردم مال زمان کوتاهیه ولی وقتی فهمیدم تا شب رو بیرون نیومده متوجه شدم کوک اون روش رو به کار برده...دلم نمیخواست لونا بیشتر احساس تنهایی کنه پس به اقامتگاهش رفتم....وقتی وارد اتاقش شدم با دیدن رنگ پریده و چشمای قرمز و پف کرده لونا کپ کردم!
جیمین «لو..لونا چکار کردی با خودت دختر؟!
لونا« داداشی🥲دیدی پادشاه چقدر نسبت بهم بی اعتماده؟ دیدی منو تو اقامتگاهم زندانی کرد؟
جیمین« لونا! ازت میخام همه چیزو بهم بگی لطفا....
لیان « بله سرورم، فقط پرونده های قتل فرمانده سو، قتل همسر وزیراعظم پارک و خیانت نگهبان های مرز سالم مونده ولی....
کوک « ولی چی؟
لیان « اگه یادتون باشه پرونده قتل پدرتون رو کامل مطالعه نکردید و خب ما پرونده مربوطه به اون رو پیدا نکردیم، متاسفم
کوک « یعنی میگی امکان داره سوخته باشه؟
لیان « فکر کنم...
جونگکوک« خیلی خب مرخصی..
کوک« باورم نمیشه اینهمه پرونده مهم از دستک رفت.... سرم رو به صندلی تکیه دادم تا مغزم رو یکم به آرامش برسونم اما ناخودآگاه یادم به لونا افتاد....یعنی تا الان بهوش اومده؟
اگه بهوش اومده باشه به احتمال زیاد سویی همچیز رو بهش گفته...نمیخواستم رفت و آمداش رو براش منع کنم ولی چاره ای برام نذاشته بود...
.
.
«شب»
راوی«لونا اونروز رو کامل به گریه گذروند طوری که حتی سویی هم اشکش در اومده بود....بالاخره گریه کردن رو تموم کرد و توب حس غم خودش بود که سویی گفت
سویی « بانوی من افسر پارک تشریف آوردند...
لونا« بگو وارد بشن...
جیمین « دیشب خیلی ترسیده بودم چون جون لونا خیلی برام مهمه، خبر داشتم که جونگکوک کلی نگهبان گذاشته و رفت و امدش به همه جا رو قطع کرده ولی خب فکر میکردم مال زمان کوتاهیه ولی وقتی فهمیدم تا شب رو بیرون نیومده متوجه شدم کوک اون روش رو به کار برده...دلم نمیخواست لونا بیشتر احساس تنهایی کنه پس به اقامتگاهش رفتم....وقتی وارد اتاقش شدم با دیدن رنگ پریده و چشمای قرمز و پف کرده لونا کپ کردم!
جیمین «لو..لونا چکار کردی با خودت دختر؟!
لونا« داداشی🥲دیدی پادشاه چقدر نسبت بهم بی اعتماده؟ دیدی منو تو اقامتگاهم زندانی کرد؟
جیمین« لونا! ازت میخام همه چیزو بهم بگی لطفا....
۴۳.۵k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.