the castle
#the_castle
Part nine
جونگکوک: یونگی شیی که بلایی سر مینی نمیاره؟؟
تهیونگ: خب ..نه واقعیتش....چطور بگم
جونگکوک: چیو دقیقا ؟
تهیونگ:ببین ما هر طمعه ای که میاد پیشمون..البته پیش یونگی هیونگ ..خب توی روز اول اینقدر خونشو میخوره که میمیره....
جونگکوک:واتتتت؟؟؟ الان جیمین هم؟؟
تهیونگ:نههه همینو میخوام بگم...جیمین شیی برای یونگی هیونگ فرق داره که الان زندس
جونگکوک:الان این خوبه؟
تهیونگ:خیلیییی
جونگکوک:راستی اومدی تو اتاق میخواستی وی بگی
تهیونگ:اهاااااااا خب......داداشت....نامجون....زندس
جونگکوک:واتتت؟
تهیونگ براش توضیح داد و گفت فردا شب باید برای اومدن نامجین حاضر باشن....
جونگکوک با بغض و شادی گفت: خیلی خوشحالم....
تهیونگ محکم بغلش کرد و گفت: منم برات خوشحالم....نظرته فردا صبح جنی رو بگیم بیاد؟
جونگکوک: خب..نونا سر کاره...
تهیونگ: فردا یکشنبس پس تعطیله..
جونگکوک: وایسا ببینم...یه چیزی.....آقا....الان این سه روزی که اینجا بودم فقط یه روز سر کار نرفتم؟؟ خدااااا میشه زودتر برم خونه؟؟
تهیونگ که از رفتن جونگکوک ناراحت شده بود با اینکه اصلا نمیدونست چرا گفت: راجب این خب...بعد از فردا شب میتو.....وای نه...
تهیونگ درحالی که داشت حرف میزد سرش گیج رفت که جونگکوک سریع رفت کنارش.
جونگکوک: چی شد؟؟؟
چشم های تهیونگ درحال تغییر رنگ بودن و ثانیه به ثانیه قرمز یا مشکی میشدن...
تهیونگ: الان نه...
جونگکوک: تهیونگ هیونگ بگو چیههه؟
تهیونگ با چشمای اشکی ناله کرد: سهم خون انسان این ماه رو....آهههه... نخوردم....کوک تو باید بری...همین الان برو یونگی هیونگ رو صدا کننننن....
با درد غرید و بعد خودشو از جونگکوک دور کرد . کوک سریع بلند شد و رفت سمت در و بازش کرد ...توی راهرو داشت در اتاقارو باز میکرد که توی ذهنش با خودش حرف زد.
Part nine
جونگکوک: یونگی شیی که بلایی سر مینی نمیاره؟؟
تهیونگ: خب ..نه واقعیتش....چطور بگم
جونگکوک: چیو دقیقا ؟
تهیونگ:ببین ما هر طمعه ای که میاد پیشمون..البته پیش یونگی هیونگ ..خب توی روز اول اینقدر خونشو میخوره که میمیره....
جونگکوک:واتتتت؟؟؟ الان جیمین هم؟؟
تهیونگ:نههه همینو میخوام بگم...جیمین شیی برای یونگی هیونگ فرق داره که الان زندس
جونگکوک:الان این خوبه؟
تهیونگ:خیلیییی
جونگکوک:راستی اومدی تو اتاق میخواستی وی بگی
تهیونگ:اهاااااااا خب......داداشت....نامجون....زندس
جونگکوک:واتتت؟
تهیونگ براش توضیح داد و گفت فردا شب باید برای اومدن نامجین حاضر باشن....
جونگکوک با بغض و شادی گفت: خیلی خوشحالم....
تهیونگ محکم بغلش کرد و گفت: منم برات خوشحالم....نظرته فردا صبح جنی رو بگیم بیاد؟
جونگکوک: خب..نونا سر کاره...
تهیونگ: فردا یکشنبس پس تعطیله..
جونگکوک: وایسا ببینم...یه چیزی.....آقا....الان این سه روزی که اینجا بودم فقط یه روز سر کار نرفتم؟؟ خدااااا میشه زودتر برم خونه؟؟
تهیونگ که از رفتن جونگکوک ناراحت شده بود با اینکه اصلا نمیدونست چرا گفت: راجب این خب...بعد از فردا شب میتو.....وای نه...
تهیونگ درحالی که داشت حرف میزد سرش گیج رفت که جونگکوک سریع رفت کنارش.
جونگکوک: چی شد؟؟؟
چشم های تهیونگ درحال تغییر رنگ بودن و ثانیه به ثانیه قرمز یا مشکی میشدن...
تهیونگ: الان نه...
جونگکوک: تهیونگ هیونگ بگو چیههه؟
تهیونگ با چشمای اشکی ناله کرد: سهم خون انسان این ماه رو....آهههه... نخوردم....کوک تو باید بری...همین الان برو یونگی هیونگ رو صدا کننننن....
با درد غرید و بعد خودشو از جونگکوک دور کرد . کوک سریع بلند شد و رفت سمت در و بازش کرد ...توی راهرو داشت در اتاقارو باز میکرد که توی ذهنش با خودش حرف زد.
۲.۴k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.