P:13
-دراز کشیدم روی تخت.. یونا هم داشت موهاشو خشک میکرد
+اخیش تموم شد.. خب.. حوصلم سر رفته.. ای بابا
-خب.. تموم شد؟
+اره
-بیا بشین
+باش
رفتم و نشستم
+*لبای جمع شده*
-چیزی شده؟
+نه
-چرا یه چیزی شده
به تاجی تخت تکیه دادم
-بگو
+.. حوصلم سر رفته..
-ای بابا. چیکار کنیم؟
+نمیدونم
-بریم خرید؟
+دستت
-ای بابا.. لعنتی
+آا عصبانی نشو
-هعی.. یه کاری میخواستم بکنم یادم رفت*فکر میکنه*
+چیکار؟
-یادم رفتهههه*چندبار اروم میزنه تو سرش*
+نکن
-اها! یادم افتاد
+چیکار میخوای بکنی؟
-میخواستم به بابام زنگ بزنم بگم بیان اینجا.
+اها
-تو.. راضی هستی دیگه؟
+اره چرا که نه*لبخند*
-مامان بابای تو؟
+اونا.. امریکان ولش کن
-عه.. خب مامان بابای منم امریکان
+!
-شماره ی مامانتو یا بابات رو داری؟
+اوهوم
-خب بزار زنگ زدم به بابام به بابای تو هم زنگ میزنیم*لبخند*
+باشه*لبخند*
-ولی وایسا
+باز چیشده؟
جونگ کوک بلند میشه دست یونا میگیره و میبرتش بیرون..... کوک میخواست همه ی خدمتکار هارو باخبر کنه که قراره با یونا ازدواج کنه
-همگی یه لحظه دقت کنین
همه بهش نگاه میکنن
مخصوصا انیا و رزی
+این چیکار میکنه؟
×اوه اوه چیکار میخواد بکنه؟
-من قراره با یونا ازدواج کنم. اگه کسی اذیتش بکنه.*یه چشم غره ریز به انیا و رزی میکنه*یا بشنوم کسی الکی اظهار نظر میکنه.. خودم یه بلایی سرش میارم که تا قیام قیامت یادت نره.. حواستون باشه. این رو به اون کسایی که اینجا نیستن هم بگید. هرچند شماها توی خاله زنک بازی ها خوب کارِ تون رو بلدید*جدی*
بردمش داخل اتاق
+تو.الان.چیکار کردی؟!
-هیچی خبر ازدواجمون رو بهشون گفتم
+چطوری انقدر خونسردی؟
-خونسردم چون*میره سمت صورت یونا*چون تو پیشمی. تا تورو دارم هیچ اضطرابی ندارم
.....
کوک به باباش زنگ میزنه
مکالمه
-الو بابا
بابا:سلام پسرم
-خوبین؟
+اخیش تموم شد.. خب.. حوصلم سر رفته.. ای بابا
-خب.. تموم شد؟
+اره
-بیا بشین
+باش
رفتم و نشستم
+*لبای جمع شده*
-چیزی شده؟
+نه
-چرا یه چیزی شده
به تاجی تخت تکیه دادم
-بگو
+.. حوصلم سر رفته..
-ای بابا. چیکار کنیم؟
+نمیدونم
-بریم خرید؟
+دستت
-ای بابا.. لعنتی
+آا عصبانی نشو
-هعی.. یه کاری میخواستم بکنم یادم رفت*فکر میکنه*
+چیکار؟
-یادم رفتهههه*چندبار اروم میزنه تو سرش*
+نکن
-اها! یادم افتاد
+چیکار میخوای بکنی؟
-میخواستم به بابام زنگ بزنم بگم بیان اینجا.
+اها
-تو.. راضی هستی دیگه؟
+اره چرا که نه*لبخند*
-مامان بابای تو؟
+اونا.. امریکان ولش کن
-عه.. خب مامان بابای منم امریکان
+!
-شماره ی مامانتو یا بابات رو داری؟
+اوهوم
-خب بزار زنگ زدم به بابام به بابای تو هم زنگ میزنیم*لبخند*
+باشه*لبخند*
-ولی وایسا
+باز چیشده؟
جونگ کوک بلند میشه دست یونا میگیره و میبرتش بیرون..... کوک میخواست همه ی خدمتکار هارو باخبر کنه که قراره با یونا ازدواج کنه
-همگی یه لحظه دقت کنین
همه بهش نگاه میکنن
مخصوصا انیا و رزی
+این چیکار میکنه؟
×اوه اوه چیکار میخواد بکنه؟
-من قراره با یونا ازدواج کنم. اگه کسی اذیتش بکنه.*یه چشم غره ریز به انیا و رزی میکنه*یا بشنوم کسی الکی اظهار نظر میکنه.. خودم یه بلایی سرش میارم که تا قیام قیامت یادت نره.. حواستون باشه. این رو به اون کسایی که اینجا نیستن هم بگید. هرچند شماها توی خاله زنک بازی ها خوب کارِ تون رو بلدید*جدی*
بردمش داخل اتاق
+تو.الان.چیکار کردی؟!
-هیچی خبر ازدواجمون رو بهشون گفتم
+چطوری انقدر خونسردی؟
-خونسردم چون*میره سمت صورت یونا*چون تو پیشمی. تا تورو دارم هیچ اضطرابی ندارم
.....
کوک به باباش زنگ میزنه
مکالمه
-الو بابا
بابا:سلام پسرم
-خوبین؟
۵.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.