دفتر خاطرات پارت سی و دوم
قسمت سی و دوم
تند تند تایپ کردم
_ میشه کمی دیگه باهم حرف بزنیم؟.
بعد سین کردن پیامم در حال نوشتن شد.
+ چاگی من خوابم میاد، فردا دوباره میبینمت!.
با اینکه دوست نداشتم باهاش خدافظی منم نوشتم.
_ باشه شب بخیر مواظب خودت باش؛
اونم در جوابم نوشت.
+ شب گوشیمو خاموش میکنم یه وقت دلتنگم نشی تا بهم زنگ بزنی!
خنده کوتاهی کردم.
_ باشه نمیشم دوستت دارم خدافظ.
+ منم همینطور.
از صفحه چت اومدم بیرون، از الان دلتنگش شدم، نفسمو فرستادم و نگاه کوتاهی به ساعت انداختم.۱:۴۳ دقیقه بود. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، با صدای پیامک گوشیم چشمامو باز کردم و با شدت روی تخت نیم خیز شدم، گوشیمو به امید اینکه جیمین بهم پیام داده باشه برداشتم، اما با دیدن تبلیغ کلافه لپامو باد کردم.
پایان فلش بک
از پنجره به بیرون نگاه میکرد، همه جارو برف پوشونده بود، دلم هوای درست کردن یه آدم برفی داشت، ملافه سفید رو دور خورد پیچوندم و از در خونه خارج شدم، نفس عمیقی کشیدم و آروم پامو روی برف ها گذاشتم، حس کردن برف زیر پاهام واقعا لذت بخش بود، نشینم روی زمین و با دستام کمی از برفای روی زمین رو برداشتم.
« جیمین: نظرت چیه یه جنگ گلوله برفی درست کنیم.
پامو با حرص کوبیدم روی زمین.
_ مخالفم، اگه گلوله های برفی بخوره بهمون درد داره.
خنده ی کرد و گفت.
جیمین: آروم میزنم قول میدم درد نداشته باشه!
داشت پافشاری میکرد، به ناچار قبول کردم و با دستام مشغول درست کردن گوله برفی شدم، با خوردن یه گوله به بازوم سرمو بلند کردم، جیمین بالا سرم با خنده ایستاده بود، از جام بلند شدم و گوله ی که درست کرده بودم رو با شتاب پرت کردم سمتش.
جیمین: آخ.
نگران بهش نگاه کردم.
_ درد داشت؟.
مظلوم سرشو تکون داد
_گفتم که درد داره بیخیال این بازی بیا باهم آدم برفی درست کنیم.
جیمین: باشه بیا یه خانواده خوشحال درست کنیم.»
با ناراحتی از جام بلند شدم، دلم دیگه نمیخواست آدم برفی درست کنم، هر کاری که میکردم منو یاد جیمین مینداخت، یاد خاطرات خوبمون، قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد، با دستم که حس کردم از سرما یخ زده بود اشکو پاک کردم، ملافه دورمو بیشتر فشردم، دلم میخواست برم روبه روی شومینه بشینم و زل بزنم به آتیش گرمش اما حس حال درست کردن یه آتیش رو نداشتم، در خونه رو پشت سرم بستم، با دیدن دفتر خاطراتم لبخندی محوی روی لبم نشست، دفتر رو برداشتم و نشیتم روی صندلی، با ورق زدن دفتر صفحه مورد نظرمو پیدا کردم، ملافه رو بیشتر به خودم فشورم و با چشمام نوشته های توی دفتر رو دنبال کردم.
فلش بک
نگاهم به حلقه ی توی دستم بود لبخندی گشادی روی لبم اومد، دلم میخواست ذوقمو بروز ندم و چهرمو خونسرد کنم، اما نمیتونستم، خیلی خوشحال بودم، دلم میخواست پرواز کنم، یعنی الان من رسما شدم نامزد جیمین.
جیمین: خیلی خوشحالم که بالاخره دارم باهات ازدواج میکنم!
خندیدم و گفتم.
_ فعلا که ازدواج نکردیم ما فقط نامزدیم همین!
اخماشو توهم برد
جیمین: مهم اینکه الان مال منی!.
از میم مالکیت جیمین قلبم به تپش دراومد، لبخند از روی لبم اصلا پاک نمیشد،،،،، بعد تموم شدن مراسم مادر جیمین اومد سمتم.
+ عروس من خیلی قشنگه!
اومد سمتم و بغلم کرد.
+ جیمین خیلی خوشانسه که همچین دختر خوبی گیرش اومده!
آروم لب پایینمو گاز گرفتم که صدای طلبکارانه جیمین دراومد.
جیمین: یااا با لبات نکن اینکارو اون لبا مال منن!.
از مامان جیمین جدا شدم، حس میکردم به خاطر این حرف جیمین گونه هام سرخ شده، مادر جیمین خندید، جیمین اومد سمتم و بی طاقت خم شد و بوسه کوتاهی روی لبم گذاشت، پدر جیمین سری به نشونه تاسف براش تکون داد، دلم میخواست آب شم برم توی زمین، سرمو انداختم زمین، جیمین با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد.
جیمین: من دارم زنمو میبوسم تو چرا خجالت میکشی؟.
آروم بهش نزدیک شدم و جوری که خودش بشنوه گفتم
_ جلوی جمع زشته بعدا که تنها شدیم هرچقدر میخوای منو ببوس!.
ازش چند قدم فاصله گرفتم، میا اومد نزدیکم و دم گوشم گفت.
میا: اشکالی ندارع جونگکوک هم بی هوا منو میبوسه.
خنده های ریز ریزکیش رو مخم بود، با اخم نگاهمو ازش گرفتم که مجدد گفت.
میا: ولی نه تو جمع.
با حرص باد لپامو خالی کردم، سعی کردم که خونسرد باشم که با حرف مامانم دوباره حرصم گرفت.
+ اشکالی که نداره بزارید دومادم هرچقدر میخواد زنشو ببوسه!
جیمین: از شما چه پنهون حرف خاله خانم حرف دل من بود.
همه میخندیدن و من از خجالت نمیدونستم چیکار کنم، کلافه بودم و از اون بدتر داشتم آب میشدم صورتم گز گز میکرد، چند دقیقه چشمامو بستم تا به خودم مسلط باشم...... تنها توی اتاقم نشسته بودم، باز کردن زیپ لباس عقد برام کار دشواری بود، در اتاقم بی هوا باز شد و جیمین با خنده اومد داخل.
_ در میزدی بد نبود شاید من لخت بودم.
پایان پارت
تند تند تایپ کردم
_ میشه کمی دیگه باهم حرف بزنیم؟.
بعد سین کردن پیامم در حال نوشتن شد.
+ چاگی من خوابم میاد، فردا دوباره میبینمت!.
با اینکه دوست نداشتم باهاش خدافظی منم نوشتم.
_ باشه شب بخیر مواظب خودت باش؛
اونم در جوابم نوشت.
+ شب گوشیمو خاموش میکنم یه وقت دلتنگم نشی تا بهم زنگ بزنی!
خنده کوتاهی کردم.
_ باشه نمیشم دوستت دارم خدافظ.
+ منم همینطور.
از صفحه چت اومدم بیرون، از الان دلتنگش شدم، نفسمو فرستادم و نگاه کوتاهی به ساعت انداختم.۱:۴۳ دقیقه بود. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، با صدای پیامک گوشیم چشمامو باز کردم و با شدت روی تخت نیم خیز شدم، گوشیمو به امید اینکه جیمین بهم پیام داده باشه برداشتم، اما با دیدن تبلیغ کلافه لپامو باد کردم.
پایان فلش بک
از پنجره به بیرون نگاه میکرد، همه جارو برف پوشونده بود، دلم هوای درست کردن یه آدم برفی داشت، ملافه سفید رو دور خورد پیچوندم و از در خونه خارج شدم، نفس عمیقی کشیدم و آروم پامو روی برف ها گذاشتم، حس کردن برف زیر پاهام واقعا لذت بخش بود، نشینم روی زمین و با دستام کمی از برفای روی زمین رو برداشتم.
« جیمین: نظرت چیه یه جنگ گلوله برفی درست کنیم.
پامو با حرص کوبیدم روی زمین.
_ مخالفم، اگه گلوله های برفی بخوره بهمون درد داره.
خنده ی کرد و گفت.
جیمین: آروم میزنم قول میدم درد نداشته باشه!
داشت پافشاری میکرد، به ناچار قبول کردم و با دستام مشغول درست کردن گوله برفی شدم، با خوردن یه گوله به بازوم سرمو بلند کردم، جیمین بالا سرم با خنده ایستاده بود، از جام بلند شدم و گوله ی که درست کرده بودم رو با شتاب پرت کردم سمتش.
جیمین: آخ.
نگران بهش نگاه کردم.
_ درد داشت؟.
مظلوم سرشو تکون داد
_گفتم که درد داره بیخیال این بازی بیا باهم آدم برفی درست کنیم.
جیمین: باشه بیا یه خانواده خوشحال درست کنیم.»
با ناراحتی از جام بلند شدم، دلم دیگه نمیخواست آدم برفی درست کنم، هر کاری که میکردم منو یاد جیمین مینداخت، یاد خاطرات خوبمون، قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد، با دستم که حس کردم از سرما یخ زده بود اشکو پاک کردم، ملافه دورمو بیشتر فشردم، دلم میخواست برم روبه روی شومینه بشینم و زل بزنم به آتیش گرمش اما حس حال درست کردن یه آتیش رو نداشتم، در خونه رو پشت سرم بستم، با دیدن دفتر خاطراتم لبخندی محوی روی لبم نشست، دفتر رو برداشتم و نشیتم روی صندلی، با ورق زدن دفتر صفحه مورد نظرمو پیدا کردم، ملافه رو بیشتر به خودم فشورم و با چشمام نوشته های توی دفتر رو دنبال کردم.
فلش بک
نگاهم به حلقه ی توی دستم بود لبخندی گشادی روی لبم اومد، دلم میخواست ذوقمو بروز ندم و چهرمو خونسرد کنم، اما نمیتونستم، خیلی خوشحال بودم، دلم میخواست پرواز کنم، یعنی الان من رسما شدم نامزد جیمین.
جیمین: خیلی خوشحالم که بالاخره دارم باهات ازدواج میکنم!
خندیدم و گفتم.
_ فعلا که ازدواج نکردیم ما فقط نامزدیم همین!
اخماشو توهم برد
جیمین: مهم اینکه الان مال منی!.
از میم مالکیت جیمین قلبم به تپش دراومد، لبخند از روی لبم اصلا پاک نمیشد،،،،، بعد تموم شدن مراسم مادر جیمین اومد سمتم.
+ عروس من خیلی قشنگه!
اومد سمتم و بغلم کرد.
+ جیمین خیلی خوشانسه که همچین دختر خوبی گیرش اومده!
آروم لب پایینمو گاز گرفتم که صدای طلبکارانه جیمین دراومد.
جیمین: یااا با لبات نکن اینکارو اون لبا مال منن!.
از مامان جیمین جدا شدم، حس میکردم به خاطر این حرف جیمین گونه هام سرخ شده، مادر جیمین خندید، جیمین اومد سمتم و بی طاقت خم شد و بوسه کوتاهی روی لبم گذاشت، پدر جیمین سری به نشونه تاسف براش تکون داد، دلم میخواست آب شم برم توی زمین، سرمو انداختم زمین، جیمین با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد.
جیمین: من دارم زنمو میبوسم تو چرا خجالت میکشی؟.
آروم بهش نزدیک شدم و جوری که خودش بشنوه گفتم
_ جلوی جمع زشته بعدا که تنها شدیم هرچقدر میخوای منو ببوس!.
ازش چند قدم فاصله گرفتم، میا اومد نزدیکم و دم گوشم گفت.
میا: اشکالی ندارع جونگکوک هم بی هوا منو میبوسه.
خنده های ریز ریزکیش رو مخم بود، با اخم نگاهمو ازش گرفتم که مجدد گفت.
میا: ولی نه تو جمع.
با حرص باد لپامو خالی کردم، سعی کردم که خونسرد باشم که با حرف مامانم دوباره حرصم گرفت.
+ اشکالی که نداره بزارید دومادم هرچقدر میخواد زنشو ببوسه!
جیمین: از شما چه پنهون حرف خاله خانم حرف دل من بود.
همه میخندیدن و من از خجالت نمیدونستم چیکار کنم، کلافه بودم و از اون بدتر داشتم آب میشدم صورتم گز گز میکرد، چند دقیقه چشمامو بستم تا به خودم مسلط باشم...... تنها توی اتاقم نشسته بودم، باز کردن زیپ لباس عقد برام کار دشواری بود، در اتاقم بی هوا باز شد و جیمین با خنده اومد داخل.
_ در میزدی بد نبود شاید من لخت بودم.
پایان پارت
۵۳.۱k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲