پارت 21 فیک شرط بندی مافیا ✨️🫀🌓🥀
یهو یه پیامک ناشناسی واسه یونجی اومدکه لبخندش خشک شد....
پیامک: میدونی قاتل خانوادت کیه؟
اگه بدونی از خودت متنفر میشی
اگه میخوای بدونی کیه بیا پارک ......
(خانواده یونجی چند روز بعد از اینکه یونجی به تهیونگ فروخته شد به قتل رسیدن)
یونجی نصف شب حدود ساعت ۳ بود رفت پارک
یونجی: کی هستی
ناشناس: خانوادت رو شوهر عزیزت و پدربزرگش کشته
فیلم قتل رو برای یونجی گذاشت دید کار بابابزرگ تهیونگه
یونجی: امکان نداره دروغه
مرد ناشناس: هرجور میخوای فکر کن حقیقت عوض نمیشه
یونجی دنیا رو سرش آوار شده بود خاطرات دادشش ابجیش مامانش داشت دیونش میکرد
یونجی: 😭😭😭😭😭 چرا باهام اینکارو کرد یعنی همش الکی بود
اومد خونه
یونجی: با همین چاقو الان میکشمت تهیونگ
اومد دید تهیونگ خوابه هرچی خواست چاقو بزنه نتونست
وسایلشو جمع کرد از خونه زد بیرون
فلیکس جلوش ظاهرشد
فلیکس: کجا میری
یونجی: بتوچه
فلیکس: چرا چمدونت رو جم کردی
یونجی: مگه فضولی
یونجی دلش پر بود وسط خیابون با صدای بلند عررررر میزد
فلیکس: آروم باش
یونجی همه چیو براش گفت
فلیکس: میای باهم همکاری کنیم
میگن دشمن دشمن تو دوست توعه
یونجی: باشه برای انتقام هر کاری میکنم
فلیکس یونجی رو برد خونه خودش
فلیکس: یه اتاق بیشتر ندارم تو رو تخت من رو زمین
یونجی: من رو زمین راحت ترم
فلیکس: اوکی
فلیکس شب رو تخت اوفتاد پایین رو یونجی
یونجی: جیغغغغغغغغغغغغع منحرف پاشو
فلیکس از خواب بلند شدددددد
فلیکس: ببخشید واسه همین میگم تو رو تخت بخواب
یونجی: چه دردسری شده
ولی فلیکس از ذوق اینکه یونجی کنارش بود خوابش نمیبرد
فلیکس: چقدر کیوت خوابیده
صبح شد ..
فلیکس: یونجی پاشو بریم کافه واسه صبحونه
یونجی: اوکی
تهیونگ: یعنی یونجی صبح به این زودی کجا رفته
دید وسایلاشو برداشته رفته هرچی زنگ میزد جواب نمیداد
تهیونگ اومد دید که تو کافه فلیکس یونجی رو میبوسه......تهیونگ....
تقدیم به نگا خوشگلتون🫀✨️😉
پیامک: میدونی قاتل خانوادت کیه؟
اگه بدونی از خودت متنفر میشی
اگه میخوای بدونی کیه بیا پارک ......
(خانواده یونجی چند روز بعد از اینکه یونجی به تهیونگ فروخته شد به قتل رسیدن)
یونجی نصف شب حدود ساعت ۳ بود رفت پارک
یونجی: کی هستی
ناشناس: خانوادت رو شوهر عزیزت و پدربزرگش کشته
فیلم قتل رو برای یونجی گذاشت دید کار بابابزرگ تهیونگه
یونجی: امکان نداره دروغه
مرد ناشناس: هرجور میخوای فکر کن حقیقت عوض نمیشه
یونجی دنیا رو سرش آوار شده بود خاطرات دادشش ابجیش مامانش داشت دیونش میکرد
یونجی: 😭😭😭😭😭 چرا باهام اینکارو کرد یعنی همش الکی بود
اومد خونه
یونجی: با همین چاقو الان میکشمت تهیونگ
اومد دید تهیونگ خوابه هرچی خواست چاقو بزنه نتونست
وسایلشو جمع کرد از خونه زد بیرون
فلیکس جلوش ظاهرشد
فلیکس: کجا میری
یونجی: بتوچه
فلیکس: چرا چمدونت رو جم کردی
یونجی: مگه فضولی
یونجی دلش پر بود وسط خیابون با صدای بلند عررررر میزد
فلیکس: آروم باش
یونجی همه چیو براش گفت
فلیکس: میای باهم همکاری کنیم
میگن دشمن دشمن تو دوست توعه
یونجی: باشه برای انتقام هر کاری میکنم
فلیکس یونجی رو برد خونه خودش
فلیکس: یه اتاق بیشتر ندارم تو رو تخت من رو زمین
یونجی: من رو زمین راحت ترم
فلیکس: اوکی
فلیکس شب رو تخت اوفتاد پایین رو یونجی
یونجی: جیغغغغغغغغغغغغع منحرف پاشو
فلیکس از خواب بلند شدددددد
فلیکس: ببخشید واسه همین میگم تو رو تخت بخواب
یونجی: چه دردسری شده
ولی فلیکس از ذوق اینکه یونجی کنارش بود خوابش نمیبرد
فلیکس: چقدر کیوت خوابیده
صبح شد ..
فلیکس: یونجی پاشو بریم کافه واسه صبحونه
یونجی: اوکی
تهیونگ: یعنی یونجی صبح به این زودی کجا رفته
دید وسایلاشو برداشته رفته هرچی زنگ میزد جواب نمیداد
تهیونگ اومد دید که تو کافه فلیکس یونجی رو میبوسه......تهیونگ....
تقدیم به نگا خوشگلتون🫀✨️😉
۱۰.۶k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.