short story 1
از تاکسی پیاده شد، کوله مشکیش رو روی دوشش مرتب و ساختمون بلند و نورانی شرکت پدرخوندش، پارک جیمین رو برانداز کرد. با یادآوری چهره جذاب جیمین و تپش دوباره قلبش، آهی کشید. سرش رو به اطراف تکون داد تا اون افکار رو از خودش دور کنه و بعد به سمت در ورودی قدم برداشت. وارد شد و بلافاصله داخل آسانسور رفت. منتظر شد و کمی بعد، به بالاترین طبقه ساختمون که دفتر جیمین درش قرار داشت رسید. از آسانسور بیرون رفت و با قدم های بلند و تندی، خودش رو به در سفید رنگ دفتر پدرخوندش رسوند و خواست در رو باز کنه که صدای پر از عشوه و حرص درار منشی نچسب جیمین، متوقفش کرد:
_ببخشید خانم مین! با آقای مدیر کاری دارین!؟ باید بهشون خبر بدم...
سرجاش ایستاد و هوفی کشید. اون منشی رو مخ یکی از آدم هایی بود که به طرز فجیحی به خونش تشنه بود و اگه به خاطر آبروی جیمین نبود، همونجا عینک مسخرش رو توی صورتش خرد میکرد!
ابروهاش رو بالا داد، به سمتش چرخید و با لحن حرص دراری جواب داد:
_اول سلام خانم کیم! دوم بله کار دارم که کارمم به خودم مربوطه! سوم اینکه شما قرصای آلزایمرتون رو نمیخورین؟ فکر کنم مدیر پارک چندین و چند بار تکرار کردن که برای اومدن من به اینجا این تشریفات مسخره لازم نیست! من دخترشم شریک پیر چاقش که نیستم!
و بلافاصله بعد از تموم شدن جملش، بدون اینکه فرصت حلاجی حرف هاش رو به اون دختر بده، در دفتر جیمین رو باز کرد و داخل رفت و به محض برگردوندن سرش، با سینه و شکم نسبتا گنده کسی برخورد کرد!
عقب رفت و نگاه متعجبش رو از اون مرد کت شلواری نسبتا چاق بالا کشید و با دیدن شریک پیر جیمین که سر تاسش مثل همیشه برق میزد، سرجاش خشک شد. نمیدونست باید بخنده یا خجالت بکشه! فقط میدونست که ته نگاه اون پیرمرد چیز خوبی دیده نمیشه! بعد از چند ثانیه، تازه به خودش اومد و سری تکون داد و با من و من گفت:
_س...سلام آقای چوی...
چوی، خیره به اون دختر، عینک بیضی شکلش رو روی چشم هاش مرتب کرد و با حرص آشکاری خطاب به جیمین که پشت میزش در حال منفجر شدن بود، گفت:
_روز خوش آقای پارک!!!
و بی توجه به اون دختر، کنارش زد و از دفتر خارج شد. دخترک، با تعجب به رفتنش نگاه کرد، چند بار پلک زد و همونطور که وارد دفتر میشد گفت:
_جواب سلام "روز خوش آقای پارک" نیست ها!!!
جمله مرد رو با لحنی شبیه به خودش بیان کرد و در رو پشت سرش بست و به محض برگردوندن سرش، شلیک خنده جیمین به آسمون رفت. خودش رو روی صندلیش پرت و سرش رو به پشت رها کرد و اجازه داد خنده های بلند و جذابش، مثل همیشه دل دختر خوندش رو ببره!
دختر چند ثانیه با تعجب به خنده های جیمین نگاه کرد و بعد جلو رفت. کولش رو روی یکی از صندلی ها گذاشت و خودش هم روی یکی دیگشون، پشت اون میز بزرگ نشست و پرسید:
_یا! به آبروی رفته دخترت میخندی پارک جیمین!؟
جیمین دستش رو روی شکمش گذاشت و نگاهش رو به دختر خوندش داد:
_آبروی منم با خودت بردی! ولی خب...نمیتونم منکر این بشم که چقدر خنده دار بود!
دختر لب هاش رو غنچه کرد:
_همش تقصیر منشی رو مخته!
جیمین همونطور که میخندید، جواب داد:
_پس باید از اونم تشکر کنم!
دخترک با شنیدن اینکه جیمین قراره دوباره روی اون منشی نچسب رو زیاد کنه، چشم غره ای رفت و با حرص کیوتی گفت:
_لازم نکرده!!
با این حرف، خنده جیمین دوباره اوج گرفت و دختر رو هم کم کم به خنده وادار کرد!
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدن، جیمین به منشیش سپرد تا قهوه و کیک شکلاتی به اتاق بیاره و بعد نگاهش رو به دختر خوندش داد و دست هاش رو توی هم قلاب کرد:
_خب...برای چی اومدی دیدن پدر خونده عزیزت؟
دختر به صندلیش تکیه کرد، آرنجش رو روی دسته صندلی گذاشت و همون دستش رو زیر سرش زد:
_خـــب...اومدم بگم میخوام کار کنم...
ابروهای جیمین بالا رفتن:
_کار!؟ ولی...تو که هنوز داری...
_ببخشید خانم مین! با آقای مدیر کاری دارین!؟ باید بهشون خبر بدم...
سرجاش ایستاد و هوفی کشید. اون منشی رو مخ یکی از آدم هایی بود که به طرز فجیحی به خونش تشنه بود و اگه به خاطر آبروی جیمین نبود، همونجا عینک مسخرش رو توی صورتش خرد میکرد!
ابروهاش رو بالا داد، به سمتش چرخید و با لحن حرص دراری جواب داد:
_اول سلام خانم کیم! دوم بله کار دارم که کارمم به خودم مربوطه! سوم اینکه شما قرصای آلزایمرتون رو نمیخورین؟ فکر کنم مدیر پارک چندین و چند بار تکرار کردن که برای اومدن من به اینجا این تشریفات مسخره لازم نیست! من دخترشم شریک پیر چاقش که نیستم!
و بلافاصله بعد از تموم شدن جملش، بدون اینکه فرصت حلاجی حرف هاش رو به اون دختر بده، در دفتر جیمین رو باز کرد و داخل رفت و به محض برگردوندن سرش، با سینه و شکم نسبتا گنده کسی برخورد کرد!
عقب رفت و نگاه متعجبش رو از اون مرد کت شلواری نسبتا چاق بالا کشید و با دیدن شریک پیر جیمین که سر تاسش مثل همیشه برق میزد، سرجاش خشک شد. نمیدونست باید بخنده یا خجالت بکشه! فقط میدونست که ته نگاه اون پیرمرد چیز خوبی دیده نمیشه! بعد از چند ثانیه، تازه به خودش اومد و سری تکون داد و با من و من گفت:
_س...سلام آقای چوی...
چوی، خیره به اون دختر، عینک بیضی شکلش رو روی چشم هاش مرتب کرد و با حرص آشکاری خطاب به جیمین که پشت میزش در حال منفجر شدن بود، گفت:
_روز خوش آقای پارک!!!
و بی توجه به اون دختر، کنارش زد و از دفتر خارج شد. دخترک، با تعجب به رفتنش نگاه کرد، چند بار پلک زد و همونطور که وارد دفتر میشد گفت:
_جواب سلام "روز خوش آقای پارک" نیست ها!!!
جمله مرد رو با لحنی شبیه به خودش بیان کرد و در رو پشت سرش بست و به محض برگردوندن سرش، شلیک خنده جیمین به آسمون رفت. خودش رو روی صندلیش پرت و سرش رو به پشت رها کرد و اجازه داد خنده های بلند و جذابش، مثل همیشه دل دختر خوندش رو ببره!
دختر چند ثانیه با تعجب به خنده های جیمین نگاه کرد و بعد جلو رفت. کولش رو روی یکی از صندلی ها گذاشت و خودش هم روی یکی دیگشون، پشت اون میز بزرگ نشست و پرسید:
_یا! به آبروی رفته دخترت میخندی پارک جیمین!؟
جیمین دستش رو روی شکمش گذاشت و نگاهش رو به دختر خوندش داد:
_آبروی منم با خودت بردی! ولی خب...نمیتونم منکر این بشم که چقدر خنده دار بود!
دختر لب هاش رو غنچه کرد:
_همش تقصیر منشی رو مخته!
جیمین همونطور که میخندید، جواب داد:
_پس باید از اونم تشکر کنم!
دخترک با شنیدن اینکه جیمین قراره دوباره روی اون منشی نچسب رو زیاد کنه، چشم غره ای رفت و با حرص کیوتی گفت:
_لازم نکرده!!
با این حرف، خنده جیمین دوباره اوج گرفت و دختر رو هم کم کم به خنده وادار کرد!
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدن، جیمین به منشیش سپرد تا قهوه و کیک شکلاتی به اتاق بیاره و بعد نگاهش رو به دختر خوندش داد و دست هاش رو توی هم قلاب کرد:
_خب...برای چی اومدی دیدن پدر خونده عزیزت؟
دختر به صندلیش تکیه کرد، آرنجش رو روی دسته صندلی گذاشت و همون دستش رو زیر سرش زد:
_خـــب...اومدم بگم میخوام کار کنم...
ابروهای جیمین بالا رفتن:
_کار!؟ ولی...تو که هنوز داری...
۳۵.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.