فیک یونگی
یونگی:علامت- نقش:داداشت ۲۰ساله
ا.ت:علامت+ ۱۵ساله
همیشه از دست مشکلات خانوادتون و داداش کوچیکت که خیلی خوب جای یونگی و تورو گرفته بود ناراحت بودی و افسردگی شدید داشتی اما یونگی همیشه باهات خوب بود و سعی میکرد ارومت کنه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتی قرار بود امروزو کلا استراحت کنی و بعد فردا شروع کنی برا امتحانت بخونی و بعد یه برنامه سخت درسی فقط همین امروزو برای استراحت داشتی. اولش خوب شروع شد اما از وسطای روز همه چی عوض شد. دوباره مامان و داداش کوچیکت دعوا رو شروع کردن و مدام داد میزدن و تو هم یه جا نشسته بودیو زانو هاتو بغل کرده بودی و تو سرت فشار میدادی تا اینکه یونگی از دانشگاه برگشت و با این صحنه مواجه شد. سریع اومد سمت تو و دستی رو سرت کشید
-خوبی ا.ت؟
+اره مرسی...نه واقعا دارم کر میشم دیگه تحمل ندارم
-اشکال نداره بیا میریم بیرون
فرستادت لباس عوض کنی و وقتی اومدی باهم رفتین بیرون و نشستین تو ماشین
-کجا بریم خوشکله
+یااااا اوپا اینجوری صدام نکن
-باش... دوس داری کجا بری؟
+اممممم نمیدونم فقط از اینجا دور باشه
-اوک بریم
بردت یه بستنی فروشی(تو عاشق بستنی بودی)یه بستنی که دوس داشتی برات خرید و بغلت کرد و گفت
-هر وقت ناراحت بودی یا داشتی اذیت میشدی بهم زنگ بزن حتی اگه تو کلاس بودم خودمو میرسونم
+باش اوپا مرسی
شروع کردی به خوردن بستنی و با یونگی حرف میزدی از دعواهایی که وقتی نیس اتفاق میوفته براش گفتی و کلی چیز دیگه اونم همینجوری بهت گوش میداد و دلداریت میداد
وقتی بستنی خوردنت تموم شد با هم رفتین شهر بازی و کلی خوش گذروندین
از دفعه بعدم هر وقت مشکلی داشتی به اولین نفری که میگفتی یونگی بود
پایان
این یه مدت به خاطر امتحانا یکم کم فعالیت میکنم ولی سعی میکنم سریع بنویسم
بازم اگه درخواستی داشتید بگید
امیدوارم خوشتون بیاد
ا.ت:علامت+ ۱۵ساله
همیشه از دست مشکلات خانوادتون و داداش کوچیکت که خیلی خوب جای یونگی و تورو گرفته بود ناراحت بودی و افسردگی شدید داشتی اما یونگی همیشه باهات خوب بود و سعی میکرد ارومت کنه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتی قرار بود امروزو کلا استراحت کنی و بعد فردا شروع کنی برا امتحانت بخونی و بعد یه برنامه سخت درسی فقط همین امروزو برای استراحت داشتی. اولش خوب شروع شد اما از وسطای روز همه چی عوض شد. دوباره مامان و داداش کوچیکت دعوا رو شروع کردن و مدام داد میزدن و تو هم یه جا نشسته بودیو زانو هاتو بغل کرده بودی و تو سرت فشار میدادی تا اینکه یونگی از دانشگاه برگشت و با این صحنه مواجه شد. سریع اومد سمت تو و دستی رو سرت کشید
-خوبی ا.ت؟
+اره مرسی...نه واقعا دارم کر میشم دیگه تحمل ندارم
-اشکال نداره بیا میریم بیرون
فرستادت لباس عوض کنی و وقتی اومدی باهم رفتین بیرون و نشستین تو ماشین
-کجا بریم خوشکله
+یااااا اوپا اینجوری صدام نکن
-باش... دوس داری کجا بری؟
+اممممم نمیدونم فقط از اینجا دور باشه
-اوک بریم
بردت یه بستنی فروشی(تو عاشق بستنی بودی)یه بستنی که دوس داشتی برات خرید و بغلت کرد و گفت
-هر وقت ناراحت بودی یا داشتی اذیت میشدی بهم زنگ بزن حتی اگه تو کلاس بودم خودمو میرسونم
+باش اوپا مرسی
شروع کردی به خوردن بستنی و با یونگی حرف میزدی از دعواهایی که وقتی نیس اتفاق میوفته براش گفتی و کلی چیز دیگه اونم همینجوری بهت گوش میداد و دلداریت میداد
وقتی بستنی خوردنت تموم شد با هم رفتین شهر بازی و کلی خوش گذروندین
از دفعه بعدم هر وقت مشکلی داشتی به اولین نفری که میگفتی یونگی بود
پایان
این یه مدت به خاطر امتحانا یکم کم فعالیت میکنم ولی سعی میکنم سریع بنویسم
بازم اگه درخواستی داشتید بگید
امیدوارم خوشتون بیاد
۶.۹k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.