p⁴
راوی « پیش بینی برای جلوگیری از اتفاق های ناگوار هست...و همیشه باید احتمال هرچیزیو داشته باشیم وگرنه اون کار حماقت محسوب میشه...اما کاری که نارا با زندگی و دخترش کرد حماقت نبود....نادونی و نا آگاهی بود..ایگنور کردن همچیز نشون دادن از قوی بودن نیست یا شاخ بودن...نشون از بی درکی و بی فهمی و اون موضوع هست و وقتی اینو میفهمیم که دیر شده...درست مثل زندگی لانا کوچولو که زود دیر شد....
لی لی « برگه رو از مسئول سرد خونه گرفتم...کیم لانا...تاریخ فوت: 2028/5/10...علل فوت: گازگرفتگی......
بغض داشت خفم میکرد...باورم نمیشد کسی که برگه فوتش رو گرفتم همون کسیه که تا چند ساعت پیش داشتم خنده هاشو میدیدم... واقعا دلم برای نارا اونی میسوخت...هم باید جواب تهیونگ اوپا رو میداد هم فشار از دست دادن لانا...فقط دوساعت گذشته بود اما قیافش مثل مرده ها شده بود...چشماش قرمز و رنگش گچ...دستاش سرد بود...تل سر لانا رو توی دستاش گرفته بود و چیزایی زیر لب زمزمه میکرد...تهیونگ اوپا سه روز دیگه برمیگشت....برگه رو بهش دادم...اونی...برای خاکسپاری رضایت پدر لازمه....اوپا کی برمیگرده....
_چیزی برای گفتن نداشت...هیچ چیز....اصن فکر جواب دادن به تهیونگ اونو به لرزه مینداخت....هنوز توی شک مرگ تنها دخترش بود....تهیونگ از دیشب تا الان سه بار بهش زنگ زده بود و اون هیچ جوابی برای دادن بهش نداشت...تهیونگ حتی لانا رو بیشتر از نارا دوست داشت.....دوباره گوشی نارا به صدا دراومد و مخاطبش تهیونگ بود....بورا بجای نارا جواب داد
بورا « الو؟ تهیونگ شی؟
تهیونگ « عو نونا سلام....شما چرا گوشی نارا رو جواب دادید مگه پیش شماست؟!
بورا « تهیونگا....هیچی نپرس ف..فقط سریع برگرد با اولین پرواز خودتو برسون کره...
تهیونگ « اتفاقی افتاده؟؟
بورا «٠ /گفتم چیزی نپرس....خدافظ
تهیونگ « حقیقتا خیلی ترسیدم....نکنه اتفاقی برای لانا یا نارا افتاده باشه؟ امروز فشن شو و پارتی داشتیم ولی خانوادم مهمتر بود....سریع به سمت چمدونم رفتم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم....صدای در به گوشم رسید....در رو باز کردم که با بوگوم هیونگ و لیسا مواجه شدم....چیزی شده؟
لیسا « اوپا اماده ای؟
تهیونگ « من امروز با اولین پرواژ باید برگردم...
بوگوم « چی میگی کجااا؟
تهیونگ « نمیدونم...فک کنم اتفاق بدی افتاده...کمکم کنین.....
.
.
.
شب ۱۹:۲۳//
نارا « با لباس سیاه توی خونه نشسته بودم...باور اینکه تنها امید زندگیم رفته بود سخت بود....دختر قشنگم که تا دیشب داشت بازی میکرد ث میخندید حالا...حالا باید اماده دفن باشه...چشام از گریه بی صدا خشک شده بود....تهیونگ هرچی زنگ میزد جواب نمیدادم....توی اتاقم بودم و قاب عکس لانا رو نگاه میکردم....اشکی نمیریخت انگار تو چند ساعت تمام اشکام تموم شده بود....
لی لی « برگه رو از مسئول سرد خونه گرفتم...کیم لانا...تاریخ فوت: 2028/5/10...علل فوت: گازگرفتگی......
بغض داشت خفم میکرد...باورم نمیشد کسی که برگه فوتش رو گرفتم همون کسیه که تا چند ساعت پیش داشتم خنده هاشو میدیدم... واقعا دلم برای نارا اونی میسوخت...هم باید جواب تهیونگ اوپا رو میداد هم فشار از دست دادن لانا...فقط دوساعت گذشته بود اما قیافش مثل مرده ها شده بود...چشماش قرمز و رنگش گچ...دستاش سرد بود...تل سر لانا رو توی دستاش گرفته بود و چیزایی زیر لب زمزمه میکرد...تهیونگ اوپا سه روز دیگه برمیگشت....برگه رو بهش دادم...اونی...برای خاکسپاری رضایت پدر لازمه....اوپا کی برمیگرده....
_چیزی برای گفتن نداشت...هیچ چیز....اصن فکر جواب دادن به تهیونگ اونو به لرزه مینداخت....هنوز توی شک مرگ تنها دخترش بود....تهیونگ از دیشب تا الان سه بار بهش زنگ زده بود و اون هیچ جوابی برای دادن بهش نداشت...تهیونگ حتی لانا رو بیشتر از نارا دوست داشت.....دوباره گوشی نارا به صدا دراومد و مخاطبش تهیونگ بود....بورا بجای نارا جواب داد
بورا « الو؟ تهیونگ شی؟
تهیونگ « عو نونا سلام....شما چرا گوشی نارا رو جواب دادید مگه پیش شماست؟!
بورا « تهیونگا....هیچی نپرس ف..فقط سریع برگرد با اولین پرواز خودتو برسون کره...
تهیونگ « اتفاقی افتاده؟؟
بورا «٠ /گفتم چیزی نپرس....خدافظ
تهیونگ « حقیقتا خیلی ترسیدم....نکنه اتفاقی برای لانا یا نارا افتاده باشه؟ امروز فشن شو و پارتی داشتیم ولی خانوادم مهمتر بود....سریع به سمت چمدونم رفتم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم....صدای در به گوشم رسید....در رو باز کردم که با بوگوم هیونگ و لیسا مواجه شدم....چیزی شده؟
لیسا « اوپا اماده ای؟
تهیونگ « من امروز با اولین پرواژ باید برگردم...
بوگوم « چی میگی کجااا؟
تهیونگ « نمیدونم...فک کنم اتفاق بدی افتاده...کمکم کنین.....
.
.
.
شب ۱۹:۲۳//
نارا « با لباس سیاه توی خونه نشسته بودم...باور اینکه تنها امید زندگیم رفته بود سخت بود....دختر قشنگم که تا دیشب داشت بازی میکرد ث میخندید حالا...حالا باید اماده دفن باشه...چشام از گریه بی صدا خشک شده بود....تهیونگ هرچی زنگ میزد جواب نمیدادم....توی اتاقم بودم و قاب عکس لانا رو نگاه میکردم....اشکی نمیریخت انگار تو چند ساعت تمام اشکام تموم شده بود....
۴۲.۳k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.