"ازدواج اجباری"
"ازدواج اجباری"
پارت 9
ویو ا/ت
یوجین از ی پسری خوشش اومده بود.یوجین یکسالی میشد که دانشگاه میرفت..با ی پسری از همون اول که رفت بود دانشگاه دوست شدع بود..ازش خوشش اومده بود.فعلا من از علاقش خبر داشتم.
هنوز به پسر اعتراف نکرده بود،باهاش خیلی صمیمی بود پسر یوجینو عین خواهرش دوست داشت اما برای یوجین اینطوری نبود.
یوجین وقتی که داشت میومد خونه خوراکی خریده بود.
ویو یوجین
لباسامو عوض کردم داشتم میرفتم تو اتاق ا/ت که یک دفعه یادم اومد گوشیمو برنداشتم برگشتم تو اتاقم گوشیم توی کیفم بود کیفمو باز کردم دنبال گوشیم گشتم..بالاخره پیداش کردم..خوراکی هارو تم داشت یادم میرفت اونا رو هم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..تق تق
ا/ت: بیا داخل یوجین.
درو باز کردم انگار ا/ت کمی ناراحت بود رفتم داخل درو بستم رفتم پیشش نشستم رو تخت، خوراکی هارو باز کردم و تعارف کردم.
یوجین: ا/ت چرا ناراحتی؟؟..
ا/ت: هیچی باز با مامان دعوام شد..خودت که میدونی سرچی.
یوجین: اره..میدونم خب حالا رفتی سرقرار؟
ا/ت: اره رفتم..تو بیا برام تعریف کن که چیشده که انقد خوشحالی، بعد منم تعریف میکنم.
یوجین: باشه پس اول من میگم که چیشدع!.
یوجین: اون پسر بود که گفتم ازش خوشم اومده.
ا/ت: خب..
یوجین: باهاش میرم سرقرار..
ا/ت:..!! واقعا خیلی خوشحال شدم..حالا چیشد اون بهت اعتراف کرد یا تو؟؟
یوجین: اون..
ا/ت: چیشد که اون اعتراف کرد..اون که تورو عین خواهرش دوست داشت..
یوجین: امروز تو دانشگاه بودیم ی پسره دیگه ای از من خوشش اومده بود.البته خیلی وقته خیلی اذیتم میکرد بعد خیلی گیر داد که من باهشا برم تو رابطه..اما من قبول نکردم..
ا/ت: خب..بعدش..؟؟
یوجین:امروزم مثل روزهای قبل بهم گیر داد اما..
ا/ت: اما چی؟؟
یوجین: اون پسره خوبیه خوش تیپه، خوبه..اما تو که میدونی من از جیمین خوشم میاد..(جیمین همون پسری هست که یوجین ازش خوشش اومده).
پارت 9
ویو ا/ت
یوجین از ی پسری خوشش اومده بود.یوجین یکسالی میشد که دانشگاه میرفت..با ی پسری از همون اول که رفت بود دانشگاه دوست شدع بود..ازش خوشش اومده بود.فعلا من از علاقش خبر داشتم.
هنوز به پسر اعتراف نکرده بود،باهاش خیلی صمیمی بود پسر یوجینو عین خواهرش دوست داشت اما برای یوجین اینطوری نبود.
یوجین وقتی که داشت میومد خونه خوراکی خریده بود.
ویو یوجین
لباسامو عوض کردم داشتم میرفتم تو اتاق ا/ت که یک دفعه یادم اومد گوشیمو برنداشتم برگشتم تو اتاقم گوشیم توی کیفم بود کیفمو باز کردم دنبال گوشیم گشتم..بالاخره پیداش کردم..خوراکی هارو تم داشت یادم میرفت اونا رو هم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..تق تق
ا/ت: بیا داخل یوجین.
درو باز کردم انگار ا/ت کمی ناراحت بود رفتم داخل درو بستم رفتم پیشش نشستم رو تخت، خوراکی هارو باز کردم و تعارف کردم.
یوجین: ا/ت چرا ناراحتی؟؟..
ا/ت: هیچی باز با مامان دعوام شد..خودت که میدونی سرچی.
یوجین: اره..میدونم خب حالا رفتی سرقرار؟
ا/ت: اره رفتم..تو بیا برام تعریف کن که چیشده که انقد خوشحالی، بعد منم تعریف میکنم.
یوجین: باشه پس اول من میگم که چیشدع!.
یوجین: اون پسر بود که گفتم ازش خوشم اومده.
ا/ت: خب..
یوجین: باهاش میرم سرقرار..
ا/ت:..!! واقعا خیلی خوشحال شدم..حالا چیشد اون بهت اعتراف کرد یا تو؟؟
یوجین: اون..
ا/ت: چیشد که اون اعتراف کرد..اون که تورو عین خواهرش دوست داشت..
یوجین: امروز تو دانشگاه بودیم ی پسره دیگه ای از من خوشش اومده بود.البته خیلی وقته خیلی اذیتم میکرد بعد خیلی گیر داد که من باهشا برم تو رابطه..اما من قبول نکردم..
ا/ت: خب..بعدش..؟؟
یوجین:امروزم مثل روزهای قبل بهم گیر داد اما..
ا/ت: اما چی؟؟
یوجین: اون پسره خوبیه خوش تیپه، خوبه..اما تو که میدونی من از جیمین خوشم میاد..(جیمین همون پسری هست که یوجین ازش خوشش اومده).
۳.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.