حلقه های مافیا(part ²⁸)
ا.ت ویو
صبح با دلدرد شدیدی بیدار شدم ولی اون روانی پیشم نبود خواستم بلند شم ولی تا پامو گذاشتم رو زمین دلدردم بدتر شد و افتادم بغضم شکست با گریه صدا زدم
ا.ت:هق خدمتکار…؟! کسی نیس؟
در باز شد و آجوما اومد داخل یه نگاه به ملافه ی خونی کرد و فکر کنم فهمید چی شده اومد سمتم
آجوما:ا.ت دخترم…خوبی؟
ا.ت:آ…آجوما مـ…میشه… برام یه مسکن بیارین؟(بغض)
آجوما:چ…چشم
رفت بیرون چند دیقه بعد با یه سینی برگشت
فلش بک (۱۰ دیقه بعد)
یکم بعد حالم بهتر شد بلند شدم لنگون لنگون رفتم حموم آب گرمو باز کردم نشستم تو وان …
من باکره بودم این حق من نبود که تو ۱۸ سالگی این اتفاق برام بیوفته نمیخواستم گریه کنم ولی مگه میشد بغض داشت خفم میکرد چشمامو بستم و سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده همه ی اینا رو فراموش کنم بعد ۱۵ مین از حموم اومدم بیرون هنوزم دلم خیلی درد میکرد نمیتونستم بشینم عوضی آشغال همش تقصیر اونه آخه مگه تقصیر منه که بردتم تو یه مهمونی که پر آدم هول و هیزه تازه طلبکارم بود روانی!
خدمتکارا اومدن ملافه ی خونی رو برداشتن ملافه و پتوی جدید واسه تخت گذاشتن
فلش بک (شب)
کوک ویو
اومدم داخل رفتم سمت آشپزخونه تا از آجوما بپرسم ا.ت غذا خورده یا نه چون خودمم قبول دارم دیشب یکم تند رفتم ولی اونم نباید رو مخم راه میرفت و لباس باز میپوشید رفتم تو آشپزخونه دیدم ا.ت داره با آجوما حرف میزنه آجوما پشتش به من بود و منو نمیدید اما ا.ت دیدتم و سریع از آشپزخونه رفت بیرون رفتم سمت آجوما
کوک:آجوما…ا.ت ناهار خورده؟
آجوما:نه هرکاری نه ناهار نه هیچ چیز دیگه ای کردم نخوردن
کوک: میتونی بری (عصبی)
با عصبانیت پله هارو طی کردم و رسیدم به اتاق خودمو ا.ت درو باز کردم دیدم ا.ت ملافه رو دورش پیچیده و داره از پنجره آسمونو نگاه میکنه صدای درو که شنید برگشت سمتم یکم اومدم جلو
کوک:برا چی غذا نخوردی؟(عصبی)
ا.ت: به تو چه؟
کوک:الان مثلا غذا نمیخوری به نشان قهر کردن؟
ا.ت:دوست نداشتم بخورم اصن تو کیه من میشی که اینجوری حرف میزنی؟(سرد)
بعد دوباره برگشت سمتم پنجره از اینکه بعد از اتفاق دیشب هنوز فک میکنه مال من نیس عصبی شدم رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو شونه ش برش گردوندم…
کوک:لازمه یادآوری کنم کیت میشم؟
…,
شرمنده میدونم خیلی دیر گذاشتم و خیلی مزخرف شد ولی حالم زیاد خوب نیس یکم اخیرا عصبی شدم میترسم گند بزنم داخل داستان فیک
صبح با دلدرد شدیدی بیدار شدم ولی اون روانی پیشم نبود خواستم بلند شم ولی تا پامو گذاشتم رو زمین دلدردم بدتر شد و افتادم بغضم شکست با گریه صدا زدم
ا.ت:هق خدمتکار…؟! کسی نیس؟
در باز شد و آجوما اومد داخل یه نگاه به ملافه ی خونی کرد و فکر کنم فهمید چی شده اومد سمتم
آجوما:ا.ت دخترم…خوبی؟
ا.ت:آ…آجوما مـ…میشه… برام یه مسکن بیارین؟(بغض)
آجوما:چ…چشم
رفت بیرون چند دیقه بعد با یه سینی برگشت
فلش بک (۱۰ دیقه بعد)
یکم بعد حالم بهتر شد بلند شدم لنگون لنگون رفتم حموم آب گرمو باز کردم نشستم تو وان …
من باکره بودم این حق من نبود که تو ۱۸ سالگی این اتفاق برام بیوفته نمیخواستم گریه کنم ولی مگه میشد بغض داشت خفم میکرد چشمامو بستم و سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده همه ی اینا رو فراموش کنم بعد ۱۵ مین از حموم اومدم بیرون هنوزم دلم خیلی درد میکرد نمیتونستم بشینم عوضی آشغال همش تقصیر اونه آخه مگه تقصیر منه که بردتم تو یه مهمونی که پر آدم هول و هیزه تازه طلبکارم بود روانی!
خدمتکارا اومدن ملافه ی خونی رو برداشتن ملافه و پتوی جدید واسه تخت گذاشتن
فلش بک (شب)
کوک ویو
اومدم داخل رفتم سمت آشپزخونه تا از آجوما بپرسم ا.ت غذا خورده یا نه چون خودمم قبول دارم دیشب یکم تند رفتم ولی اونم نباید رو مخم راه میرفت و لباس باز میپوشید رفتم تو آشپزخونه دیدم ا.ت داره با آجوما حرف میزنه آجوما پشتش به من بود و منو نمیدید اما ا.ت دیدتم و سریع از آشپزخونه رفت بیرون رفتم سمت آجوما
کوک:آجوما…ا.ت ناهار خورده؟
آجوما:نه هرکاری نه ناهار نه هیچ چیز دیگه ای کردم نخوردن
کوک: میتونی بری (عصبی)
با عصبانیت پله هارو طی کردم و رسیدم به اتاق خودمو ا.ت درو باز کردم دیدم ا.ت ملافه رو دورش پیچیده و داره از پنجره آسمونو نگاه میکنه صدای درو که شنید برگشت سمتم یکم اومدم جلو
کوک:برا چی غذا نخوردی؟(عصبی)
ا.ت: به تو چه؟
کوک:الان مثلا غذا نمیخوری به نشان قهر کردن؟
ا.ت:دوست نداشتم بخورم اصن تو کیه من میشی که اینجوری حرف میزنی؟(سرد)
بعد دوباره برگشت سمتم پنجره از اینکه بعد از اتفاق دیشب هنوز فک میکنه مال من نیس عصبی شدم رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو شونه ش برش گردوندم…
کوک:لازمه یادآوری کنم کیت میشم؟
…,
شرمنده میدونم خیلی دیر گذاشتم و خیلی مزخرف شد ولی حالم زیاد خوب نیس یکم اخیرا عصبی شدم میترسم گند بزنم داخل داستان فیک
۵.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.