نپرسید چرا دلیل قانع کننده ندارم... فیک اسیر ۴
شاید یه دوش به ارامش بیشترش کمک میکرد
زیر دوش اب سرد ایستاد که از برخورد قطرات اب با بازوش درد
عمیقی توی دستش پیچید
اخی از بین لبهاش فرار کرد
به دستش نگاه کرد
شوکه دستشو روی کبودی بازوش کشید
اصال ایده ای نداشت این کبودی چطوری ایجاد شده
در یک لحظه چیزی توی سرش جرقه زد تنها برخوردی که امروز
داشت با اون پسره توی راهرو بود
لعنتی فرستاد
به جثه اش نمیخورد همچین زوری داشته باشه
جونگکوک اهی کشید و به گذشته سفر کرد
اون روزایی که تموم تنش از ضربه کبود و زخم بودن
دلتنگ بود
از وقتی وارد نیروی پلیس شده بود نتونسته بود اونجوری که دوس
داره با کسی بخوابه
از حموم بیرون اومد و لخت جلوی ایینه ایستاد
پوست سفیدش مثل ماه میدرخشید
چشماشو بست که تصویر اون شب جلوی چشماش نقش بست
هنوز هم میتونست درد ضربه هاشو حس کنه
اون شب براش فراموش نشدنی بود
همون شبی که خبر قبولیش توی اکادمی نظامی رو گرفت و دوستاش
به یه جشن بالماسکه دعوتش کردن
از ابتدای ورودش توجهش به پسری که ماسک عجیبی داشت جلب
شد
خودش فکر میکرد که ماسک زدن احمقانس و ماسک نداشت ولی
حاال داشت دیوونه میشد که بدونه اون کیه
با این حال غرورشو حفظ کرد و سعی کرد نزدیکش نشه ولی
دوستاش انقدر بهش مشروب دادن که مست شد و بعد مستیش تنها
چیزی که یادش بود درد ضربه های شالق و اون ماسک سفید و
صدای خنده هایی بود که هیچوقت نمیتونست فراموش کنه
نمیتونست اون شبو کامل به خاطر بیاره ولی وقتی بیدار شد توی
بیمارستان بود و تمام سینه و شکمش پر از رد شالق بود
و کبودی روی رونش که هیچکس ازش خبر نداشت
دوستاش میگفتن بیرون بار پیداش کردن و حدس زدن که کسی
زدتش ولی خودش بهتر از هر کسی حقیقت رو میدونست
با این حال هیچوقت حقیقت رو به کسی نگفت
چی میگفت؟ که من عاشق دردم و خودم خواستم به حال و روز
بیوفتم؟
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد
آیو بود
زیر دوش اب سرد ایستاد که از برخورد قطرات اب با بازوش درد
عمیقی توی دستش پیچید
اخی از بین لبهاش فرار کرد
به دستش نگاه کرد
شوکه دستشو روی کبودی بازوش کشید
اصال ایده ای نداشت این کبودی چطوری ایجاد شده
در یک لحظه چیزی توی سرش جرقه زد تنها برخوردی که امروز
داشت با اون پسره توی راهرو بود
لعنتی فرستاد
به جثه اش نمیخورد همچین زوری داشته باشه
جونگکوک اهی کشید و به گذشته سفر کرد
اون روزایی که تموم تنش از ضربه کبود و زخم بودن
دلتنگ بود
از وقتی وارد نیروی پلیس شده بود نتونسته بود اونجوری که دوس
داره با کسی بخوابه
از حموم بیرون اومد و لخت جلوی ایینه ایستاد
پوست سفیدش مثل ماه میدرخشید
چشماشو بست که تصویر اون شب جلوی چشماش نقش بست
هنوز هم میتونست درد ضربه هاشو حس کنه
اون شب براش فراموش نشدنی بود
همون شبی که خبر قبولیش توی اکادمی نظامی رو گرفت و دوستاش
به یه جشن بالماسکه دعوتش کردن
از ابتدای ورودش توجهش به پسری که ماسک عجیبی داشت جلب
شد
خودش فکر میکرد که ماسک زدن احمقانس و ماسک نداشت ولی
حاال داشت دیوونه میشد که بدونه اون کیه
با این حال غرورشو حفظ کرد و سعی کرد نزدیکش نشه ولی
دوستاش انقدر بهش مشروب دادن که مست شد و بعد مستیش تنها
چیزی که یادش بود درد ضربه های شالق و اون ماسک سفید و
صدای خنده هایی بود که هیچوقت نمیتونست فراموش کنه
نمیتونست اون شبو کامل به خاطر بیاره ولی وقتی بیدار شد توی
بیمارستان بود و تمام سینه و شکمش پر از رد شالق بود
و کبودی روی رونش که هیچکس ازش خبر نداشت
دوستاش میگفتن بیرون بار پیداش کردن و حدس زدن که کسی
زدتش ولی خودش بهتر از هر کسی حقیقت رو میدونست
با این حال هیچوقت حقیقت رو به کسی نگفت
چی میگفت؟ که من عاشق دردم و خودم خواستم به حال و روز
بیوفتم؟
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد
آیو بود
۶.۶k
۲۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.