part⁹🎻🍪🥢
نلی مدام از خودش میپرسید آیا تهیونگ قولشون رو فراموش کرده؟ میخواد حرفهای اونو نادیده بگیره؟ چرا جوابی بهش نمیده؟
تهیونگ « به جای اینکه اینقدر به مغز کوچولوت فشار بیاری دو کلمه حرف بزن
نلی « حرفهای اون روزم رو نادیده گرفتی؟
تهیونگ « .....
نلی « فکر کردی یه تصمیم بچگانه اس یا من هنوز بچه ام؟؟؟؟
تهیونگ « نلی الان وقتش....
نلی « وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟ اگه منو نمیخواهی ....
_احساس میکرد تسخیر شده یا توی یه رویای شیرین بود! گرمی لب های تهیونگ رو روی لب هاش احساس میکرد اما قدرت انجام کاری رو نداشت.... اون بوسه تمام منطق دخترک رو از کار انداخته بود
تهیونگ « مطمئن باش اگه قلبم رو بهت نسپرده بودم الان روی این زمین و توی این خاک نبودم! من فقط به خاطر تو
برگشتم نلی.....تو به این میگی نخواستن؟
نلی « پس.. پس چرا
دوک _پدر نلی « به خاطر همینه که جناب کیم در ادب و نزاکت حرف اول رو میزنن! میتونستن مثل بقیه دوک های این قلمرو مستقیم با خودت صحبت کنن اما اول به دیدن من اومدن نلی.... دلیل تاخیر!
پاسخ من به ازدواج شما دوتا بود!
نلی « پ... پدر!
تهیونگ « *تعظیم.... و حالا پاسخ شما چیه؟
دوک _پدر نلی « مگه میتونم با وجود این همه عشق مخالف باشم؟
نلی « خوشحالی؟ ذوق؟ نمیدونم چی بود اما حس ناشناخته ای بود...... زمانی که پدرم رو در اغوش کشیدم و از خوشحالی اشک میریختم فهمیدم یه سری چیزا ارزش صبوری رو دارن....انتظار برای اومدن فردی که تا لحظه مرگ مثل روز اول عاشقت بمونه!
....چند روز بعد....
نلی « خبر ازدواج من و تهیونگ مثل بمب توی شهر پیچید! بعضی با خوشحالی تبریک میگفتن و یه گروه دیگه با نفرت درباره این موضوع صحبت میکردن.... اما برام مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت من بودم و اون
تهیونگ « به چی فکر میکنی؟
نلی « من.. تو... اینده امون و دنیایی که توی رویا ها دنبالش میگشتم و با حضور تو روی زمین پیداش کردم
تهیونگ « *بغل کردن نلی.... شاید دلیلش اینه که خودت یه فرشته روی زمین بودی
نلی « یعنی اینا همش واقعیه؟
تهیونگ « اوهوم! واقعیه
_زندگی پر از شگفتی بود..... جوری که وقتی همه چی اروم بود احساس میکردم قراره یه بلایی از یه جایی زندگیم رو زیر و رو کنه...... و اون بلا یه پیک بود! پیکی که نمی دوست با دادن اون نامه به پدرم زندگی منو زیر و رو میکنه
نلی « نیمه های شب بود! تصمیم داشتم بعد از کلی رویاپردازی و سناریوهای خیالی ای که توی ذهنم پرورش داده بودم به تخت خوابم برم و امشب با خیال راحت سرم رو روی بالشت بزارم اما نشد!
_عجیب بود! پدرش هیچ وقت عادت نداشت این وقت شب اونو خبر کنه حتی اگه زمین به آسمون رسیده بود و موضوع اونقدر مهم بود که نمیشد تا صبح براش صبر کرد....
تهیونگ « به جای اینکه اینقدر به مغز کوچولوت فشار بیاری دو کلمه حرف بزن
نلی « حرفهای اون روزم رو نادیده گرفتی؟
تهیونگ « .....
نلی « فکر کردی یه تصمیم بچگانه اس یا من هنوز بچه ام؟؟؟؟
تهیونگ « نلی الان وقتش....
نلی « وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟ اگه منو نمیخواهی ....
_احساس میکرد تسخیر شده یا توی یه رویای شیرین بود! گرمی لب های تهیونگ رو روی لب هاش احساس میکرد اما قدرت انجام کاری رو نداشت.... اون بوسه تمام منطق دخترک رو از کار انداخته بود
تهیونگ « مطمئن باش اگه قلبم رو بهت نسپرده بودم الان روی این زمین و توی این خاک نبودم! من فقط به خاطر تو
برگشتم نلی.....تو به این میگی نخواستن؟
نلی « پس.. پس چرا
دوک _پدر نلی « به خاطر همینه که جناب کیم در ادب و نزاکت حرف اول رو میزنن! میتونستن مثل بقیه دوک های این قلمرو مستقیم با خودت صحبت کنن اما اول به دیدن من اومدن نلی.... دلیل تاخیر!
پاسخ من به ازدواج شما دوتا بود!
نلی « پ... پدر!
تهیونگ « *تعظیم.... و حالا پاسخ شما چیه؟
دوک _پدر نلی « مگه میتونم با وجود این همه عشق مخالف باشم؟
نلی « خوشحالی؟ ذوق؟ نمیدونم چی بود اما حس ناشناخته ای بود...... زمانی که پدرم رو در اغوش کشیدم و از خوشحالی اشک میریختم فهمیدم یه سری چیزا ارزش صبوری رو دارن....انتظار برای اومدن فردی که تا لحظه مرگ مثل روز اول عاشقت بمونه!
....چند روز بعد....
نلی « خبر ازدواج من و تهیونگ مثل بمب توی شهر پیچید! بعضی با خوشحالی تبریک میگفتن و یه گروه دیگه با نفرت درباره این موضوع صحبت میکردن.... اما برام مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت من بودم و اون
تهیونگ « به چی فکر میکنی؟
نلی « من.. تو... اینده امون و دنیایی که توی رویا ها دنبالش میگشتم و با حضور تو روی زمین پیداش کردم
تهیونگ « *بغل کردن نلی.... شاید دلیلش اینه که خودت یه فرشته روی زمین بودی
نلی « یعنی اینا همش واقعیه؟
تهیونگ « اوهوم! واقعیه
_زندگی پر از شگفتی بود..... جوری که وقتی همه چی اروم بود احساس میکردم قراره یه بلایی از یه جایی زندگیم رو زیر و رو کنه...... و اون بلا یه پیک بود! پیکی که نمی دوست با دادن اون نامه به پدرم زندگی منو زیر و رو میکنه
نلی « نیمه های شب بود! تصمیم داشتم بعد از کلی رویاپردازی و سناریوهای خیالی ای که توی ذهنم پرورش داده بودم به تخت خوابم برم و امشب با خیال راحت سرم رو روی بالشت بزارم اما نشد!
_عجیب بود! پدرش هیچ وقت عادت نداشت این وقت شب اونو خبر کنه حتی اگه زمین به آسمون رسیده بود و موضوع اونقدر مهم بود که نمیشد تا صبح براش صبر کرد....
۳۱.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.