دختر فراموش شده part 31
دختر فراموش شده
پارت 31
هانا )
- جی وون ساکت شو ( با داد )
تا حالا هیچ وقت سر جی وون داد نزده بودم ! هم خودم تعجب کردم هم جی وون ... طبق پیشبینیم چند دقیقه بعد لب و لوچش اویزون شد و چشماش پر مایعی به براقی الماس شد ... هیچ وقت ندیده بودم گریه کنه ... حداقل از وقتی راه میرفت قطره اولی ردی گونش چکید .. و بعد دومی ...
یهو زد زیر گریه و بلند بلند زار میزد
جیمین یا دیدن وضعیت جی وون گذاشتش زمین
و روی زانوهاش نشست و بازوهای جی وونو گرفت
+ گریه نکن قشنگم ... من تحمل دیدن گریه بچه ها رو ندارم !
و بعد سر جی وونو روی شونش گذاشت ...
و اروم سر کوچیکشو نوازش کرد ! (کیووووت )
صحنه وادارم میکرد گریه کنم جی وون کوچولو ... تو بغل کسی بود که تمام اون سه سال دلتنگش بودم
شباهت صورتشون به حدی بود که تحمل دیدنش رو نداشتم ... تمام این سال ها با عذاب زندگی کردم ... عذابی به اسم جی وون کسی که هر لحظه دیدن نیمرخش منو یاد پدرش مینداخت انگار جیمین کوچولو رو جای جیمین نگه داشته بودم ...
حقیقت این بود ! من از اون بچه متنفر بودم ! متنفر ... و این تنفر تا وقتی جی وون منو یاد جیمین مینداخت پنهان مونده بود !
اما حالا که جیمین اینجا بود و جی وون دقیقا در اغوشش متوجه شدم که چقدر از اون بچه بدم میاد ... از قدم بدش ، از ورود نحصش گرفته تا بزرگ شدنش که همش عذاب بود ...
تو این سه سال متوجه نبودم اما تمام انگیزه ام برای بزرگ کردنش ... برای بدنیا اوردنش ... برای شیر دادن بهش تنها یه چیز بود ... اون شبیه جیمین بود !
حالا باید چیکار میکردم ؟ میذاشتم جیمین تنها یادگاری که برام گذاشته رو هم با خودش ببره ؟
منو تنها بزاره ؟ رفتن خودش کافی نبود ؟
دوباره نگاهی به جی وون انداختم ! من این سال ها فقط یه مادر خشک بودم که به بچش اب و غذا و خونه و اسباب بازی داده بود ؟!
چطور بچه ای رو بزرگ کردم که ازش متنفرم؟ همه اون محبتا فیک بود ؟ همش نمایش ؟
وقتی به خودم اومدم متوجه قطرات اشکی شدم که تا چونم رسیده بود و برگه های جلومو خیس کرده بود !
الان بود که قلبم از سینه بزنه بیرون ...
سریع در کشو رو باز کردم بدون شمردن بسته قرصا رو باز کردم ... همه رو چند تا چند تا روی میز ریختم ! و ریختم توی دهنم و بطری اب کنارم رو باز کردم و همه رو قورت دادم و سرمو پائین اوردم متوجه نگاه جیمین روی خوردم شدم که الان جی وون توی بغلش خوابش برده بود ...
نگاهی به خودم کردم ... این چه زندگی بود من داشتم ؟ سه سال ... سه سال تموم شبیه یه هیولا که قراره بچشو بزرگ کنه و بعد بخورتش زندگی کردم ( بعضی از حیوانات اینجورین )
هیولا ؟ ... هیولا ... کلمه ای بود که تو ذهنم اکو میشد ...
صحنه سه سال پیش تکرار شد
جیمین : تو یه هیولایی !
با فکر کردن بهش هم عق زدم ... و چند ثانیه بعد دویدم سمت سطلی جلوتر و همه قرصا رو بالا اوردم ...
دو زانو روی زمین نشستم بغض گلومو گرفته بود ...
اما .... امااااا یکی بهم بگه چجوری بشکنمش ؟ چجوری بلند بلند گریه کنم ؟
تو اینه رو به روم نگاه کردم ... من کسی بودم که بعد از رفتن جیمین دیگه هرگز گریه نکرد !
- چ...چجوری گر...گریه ...کنم ؟
جیمین همونطور که جی وونو توی بغلش داشت گذاشت روی کاناپه و سمتم اومد ...
قدماش جلوی اینه باعث شد دیگه نتونم خودمو ببینم
پارت 31
هانا )
- جی وون ساکت شو ( با داد )
تا حالا هیچ وقت سر جی وون داد نزده بودم ! هم خودم تعجب کردم هم جی وون ... طبق پیشبینیم چند دقیقه بعد لب و لوچش اویزون شد و چشماش پر مایعی به براقی الماس شد ... هیچ وقت ندیده بودم گریه کنه ... حداقل از وقتی راه میرفت قطره اولی ردی گونش چکید .. و بعد دومی ...
یهو زد زیر گریه و بلند بلند زار میزد
جیمین یا دیدن وضعیت جی وون گذاشتش زمین
و روی زانوهاش نشست و بازوهای جی وونو گرفت
+ گریه نکن قشنگم ... من تحمل دیدن گریه بچه ها رو ندارم !
و بعد سر جی وونو روی شونش گذاشت ...
و اروم سر کوچیکشو نوازش کرد ! (کیووووت )
صحنه وادارم میکرد گریه کنم جی وون کوچولو ... تو بغل کسی بود که تمام اون سه سال دلتنگش بودم
شباهت صورتشون به حدی بود که تحمل دیدنش رو نداشتم ... تمام این سال ها با عذاب زندگی کردم ... عذابی به اسم جی وون کسی که هر لحظه دیدن نیمرخش منو یاد پدرش مینداخت انگار جیمین کوچولو رو جای جیمین نگه داشته بودم ...
حقیقت این بود ! من از اون بچه متنفر بودم ! متنفر ... و این تنفر تا وقتی جی وون منو یاد جیمین مینداخت پنهان مونده بود !
اما حالا که جیمین اینجا بود و جی وون دقیقا در اغوشش متوجه شدم که چقدر از اون بچه بدم میاد ... از قدم بدش ، از ورود نحصش گرفته تا بزرگ شدنش که همش عذاب بود ...
تو این سه سال متوجه نبودم اما تمام انگیزه ام برای بزرگ کردنش ... برای بدنیا اوردنش ... برای شیر دادن بهش تنها یه چیز بود ... اون شبیه جیمین بود !
حالا باید چیکار میکردم ؟ میذاشتم جیمین تنها یادگاری که برام گذاشته رو هم با خودش ببره ؟
منو تنها بزاره ؟ رفتن خودش کافی نبود ؟
دوباره نگاهی به جی وون انداختم ! من این سال ها فقط یه مادر خشک بودم که به بچش اب و غذا و خونه و اسباب بازی داده بود ؟!
چطور بچه ای رو بزرگ کردم که ازش متنفرم؟ همه اون محبتا فیک بود ؟ همش نمایش ؟
وقتی به خودم اومدم متوجه قطرات اشکی شدم که تا چونم رسیده بود و برگه های جلومو خیس کرده بود !
الان بود که قلبم از سینه بزنه بیرون ...
سریع در کشو رو باز کردم بدون شمردن بسته قرصا رو باز کردم ... همه رو چند تا چند تا روی میز ریختم ! و ریختم توی دهنم و بطری اب کنارم رو باز کردم و همه رو قورت دادم و سرمو پائین اوردم متوجه نگاه جیمین روی خوردم شدم که الان جی وون توی بغلش خوابش برده بود ...
نگاهی به خودم کردم ... این چه زندگی بود من داشتم ؟ سه سال ... سه سال تموم شبیه یه هیولا که قراره بچشو بزرگ کنه و بعد بخورتش زندگی کردم ( بعضی از حیوانات اینجورین )
هیولا ؟ ... هیولا ... کلمه ای بود که تو ذهنم اکو میشد ...
صحنه سه سال پیش تکرار شد
جیمین : تو یه هیولایی !
با فکر کردن بهش هم عق زدم ... و چند ثانیه بعد دویدم سمت سطلی جلوتر و همه قرصا رو بالا اوردم ...
دو زانو روی زمین نشستم بغض گلومو گرفته بود ...
اما .... امااااا یکی بهم بگه چجوری بشکنمش ؟ چجوری بلند بلند گریه کنم ؟
تو اینه رو به روم نگاه کردم ... من کسی بودم که بعد از رفتن جیمین دیگه هرگز گریه نکرد !
- چ...چجوری گر...گریه ...کنم ؟
جیمین همونطور که جی وونو توی بغلش داشت گذاشت روی کاناپه و سمتم اومد ...
قدماش جلوی اینه باعث شد دیگه نتونم خودمو ببینم
۷۱.۵k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.