وقتی نمیتونی بچه دار شی...p3(آخر)
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین
متعجب نگاهت میکرد،نمیفهمید چه اتفاقی افتاده به باعث شده اینطور گریه کنی و مدام ازش معذرت بخوای. پس بردی آروم کردنت سرتو به سینش فشرد و موهاتو نوازش کرد.
÷ هیششش، آروم باش عشقم
این جمله رو انقدر تکرار کرد که کنترل خودتو از دست دادی و با ضربه ای که به سینش زدی ازش جدا شدی؛ توی چشمای متعجبش نگاه کردی و با صدای بلند شروع به حرف زدن کردی.
×آروم باشم؟ مینهو من نمیتونم بچه دار شم. نمیتونم مادر بشم. نمیتونم چیزی که بیشتر از همه میخوای رو بهت بدم میفهمی؟
در عین حال که اشک میریختی با تحکم صحبت میکردی...
× آره اینکه یه بچه تو خونمون باشه خیلی شیرینه اما من نمیتونم...
بعد از کلی داد زدن صدات بلاخره پایین اومد، نگاهتو به زمین دوختی؛ حالا فقط صدای گریه هات شنیده میشد و بینش حرفایی با صدای آهسته میگفتی
×من نمیتونم این رویای شیرینو بهت بدم
*گریه...*
×متا...سفم
لینو هنوز توی شوک بود،شنیدن اون حرفا و دیدن تو توی اون موقعیت و فشاری که روت بود رو نمیتونست هضم کنه. ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش سُر خورد.
×متاسفم لینو*با گریه*
روی زانو هات به زمین افتادی. تا چند دقیقه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد؛ اما بعد خودتو توی آغوش مَردت پیدا کردی.
تنها کاری که میکردی اشک ریختن بود. اون پسر با حرفاش سعی میکرد آرومت کنه اما فایده ای نداشت، باید با آینده تلختون کنار میومدین، آینده ای که تو باعثش بودی...
•خلاصه ادامه داستان: ات بعد از اون روز به مدت چندین ماه از لینو دور میشه، در جایی که هیچکس نمیدونه. لینو هم در این چند ماه درد های زیادی رو به دوش میکشه...
اون ها بعد از یه سال دوباره هم رو ملاقات میکنن و تصمیم میگیرن فراموش کنن که چی باعث جداییشون بود؛ و داستانشون رو از سَر میگیرن
پ.ن:خودم خیلی از این سناریو راضی نبودم بنظرم خوب ننوشتمش ولی چون قول داده بودم بهتون گذاشتمش. ببخشید دیگه🥲🌱
متعجب نگاهت میکرد،نمیفهمید چه اتفاقی افتاده به باعث شده اینطور گریه کنی و مدام ازش معذرت بخوای. پس بردی آروم کردنت سرتو به سینش فشرد و موهاتو نوازش کرد.
÷ هیششش، آروم باش عشقم
این جمله رو انقدر تکرار کرد که کنترل خودتو از دست دادی و با ضربه ای که به سینش زدی ازش جدا شدی؛ توی چشمای متعجبش نگاه کردی و با صدای بلند شروع به حرف زدن کردی.
×آروم باشم؟ مینهو من نمیتونم بچه دار شم. نمیتونم مادر بشم. نمیتونم چیزی که بیشتر از همه میخوای رو بهت بدم میفهمی؟
در عین حال که اشک میریختی با تحکم صحبت میکردی...
× آره اینکه یه بچه تو خونمون باشه خیلی شیرینه اما من نمیتونم...
بعد از کلی داد زدن صدات بلاخره پایین اومد، نگاهتو به زمین دوختی؛ حالا فقط صدای گریه هات شنیده میشد و بینش حرفایی با صدای آهسته میگفتی
×من نمیتونم این رویای شیرینو بهت بدم
*گریه...*
×متا...سفم
لینو هنوز توی شوک بود،شنیدن اون حرفا و دیدن تو توی اون موقعیت و فشاری که روت بود رو نمیتونست هضم کنه. ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش سُر خورد.
×متاسفم لینو*با گریه*
روی زانو هات به زمین افتادی. تا چند دقیقه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد؛ اما بعد خودتو توی آغوش مَردت پیدا کردی.
تنها کاری که میکردی اشک ریختن بود. اون پسر با حرفاش سعی میکرد آرومت کنه اما فایده ای نداشت، باید با آینده تلختون کنار میومدین، آینده ای که تو باعثش بودی...
•خلاصه ادامه داستان: ات بعد از اون روز به مدت چندین ماه از لینو دور میشه، در جایی که هیچکس نمیدونه. لینو هم در این چند ماه درد های زیادی رو به دوش میکشه...
اون ها بعد از یه سال دوباره هم رو ملاقات میکنن و تصمیم میگیرن فراموش کنن که چی باعث جداییشون بود؛ و داستانشون رو از سَر میگیرن
پ.ن:خودم خیلی از این سناریو راضی نبودم بنظرم خوب ننوشتمش ولی چون قول داده بودم بهتون گذاشتمش. ببخشید دیگه🥲🌱
۲۸.۹k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.