خانواده ای به طعم شکلات
پارت ۴
یونا: با..با ( بغض و نق نق)..باا..با
کوک:جانم بابایی؟ ( داشتم دسته بازی میکردم )
یونا:ب..ا..با..( بغض شدید و هل دادن دسته)
ا/ت: کوکییی بچه توجه میخواد
یونا: زدن زیر گریه*
کوک: بازی رو زدم استوپ و بغلش کردم و تکونش میدادم* چیشده قشنگم هان؟..چیشده؟.. چی میخوای؟
یونا: همچنان گریه*
ا/ت: باهات قهر کرده!
کوک: خودم میدونم وای خسته ام
ا/ت: بگم چرا؟... چون از صبح تاشب جلوی اونی و اصلا به خانواده ات توجه نمیکنی..تهیونگ رو نگاه کن...قشنگ تو حیاط با لایا بازی میکنه و بهش ورزش میده تا بدنش قوی بمونه و مریض نشه..اما تو چی....
کوک: وایییی بسهه دیگه ( داد)
ا/ت: دیدی؟.. عین بچهایی که اعصابشون با بازی بهم میخوره...نگفتم یه جئون دیگه هم دارم باید بزرگ کنم؟..برات متاسفم
ا/ت: کل اعضا و دخترا چشماشون له ما بود..( یونا رو از جونگ کوک گرفتم و با جونگ یول رفتم اتاق)
**وقت شام**
ا/ت: داشتم کتاب میخوندم و قبلش بچه ها رو خوابوندم که سوجین اومد داخل و گفت وقت شامه *
ا/ت: مرسی..جین اینجاس؟
سوجین: آره
ا/ت: میشه بگی بیاد یونا رو بغل کنه بیاره؟
سوجین: عع..من میتونما!
ا/ت: میتونی؟
سوجین: آره
ا/ت: پس بیا!
ا/ت: منم جونگ یول رو بغل کردم و باهم رفتیم سالن که دیدم جونگ کوک خوابه جونگ یول و یونا رو کنارش گذاشتیم و رفتم یک پتو واسه جونگ کوک آوردم و کشیدم روش* :) لب جونگ کوک رو سطحی بوسیدم که از پشتم گرفت و ادامه داد....
ا/ت: بیدار بودی؟
کوک: اهوم... معذرت میخوام
ا/ت: واسه چی؟.. ما که قهر نبودیم:)
کوک: تو همیشه مهربونی !
ا/ت: ولش کن بیا غذا بخوریم...
کوک: آروم بلند شدم که بچها بیدار نشن
ا/ت: جونگ یول بیار بهش غذا بدم به یونا شیر دادم ولی جونگ یول دیگه نباید بخوره
کوک: جونگ یول رو بلند کردم و سعی کردم بیدارش کنم*
جونگ یول: بابا..گاگا..
کوک: بیا بهت بدم
یونا: با..با ( بغض و نق نق)..باا..با
کوک:جانم بابایی؟ ( داشتم دسته بازی میکردم )
یونا:ب..ا..با..( بغض شدید و هل دادن دسته)
ا/ت: کوکییی بچه توجه میخواد
یونا: زدن زیر گریه*
کوک: بازی رو زدم استوپ و بغلش کردم و تکونش میدادم* چیشده قشنگم هان؟..چیشده؟.. چی میخوای؟
یونا: همچنان گریه*
ا/ت: باهات قهر کرده!
کوک: خودم میدونم وای خسته ام
ا/ت: بگم چرا؟... چون از صبح تاشب جلوی اونی و اصلا به خانواده ات توجه نمیکنی..تهیونگ رو نگاه کن...قشنگ تو حیاط با لایا بازی میکنه و بهش ورزش میده تا بدنش قوی بمونه و مریض نشه..اما تو چی....
کوک: وایییی بسهه دیگه ( داد)
ا/ت: دیدی؟.. عین بچهایی که اعصابشون با بازی بهم میخوره...نگفتم یه جئون دیگه هم دارم باید بزرگ کنم؟..برات متاسفم
ا/ت: کل اعضا و دخترا چشماشون له ما بود..( یونا رو از جونگ کوک گرفتم و با جونگ یول رفتم اتاق)
**وقت شام**
ا/ت: داشتم کتاب میخوندم و قبلش بچه ها رو خوابوندم که سوجین اومد داخل و گفت وقت شامه *
ا/ت: مرسی..جین اینجاس؟
سوجین: آره
ا/ت: میشه بگی بیاد یونا رو بغل کنه بیاره؟
سوجین: عع..من میتونما!
ا/ت: میتونی؟
سوجین: آره
ا/ت: پس بیا!
ا/ت: منم جونگ یول رو بغل کردم و باهم رفتیم سالن که دیدم جونگ کوک خوابه جونگ یول و یونا رو کنارش گذاشتیم و رفتم یک پتو واسه جونگ کوک آوردم و کشیدم روش* :) لب جونگ کوک رو سطحی بوسیدم که از پشتم گرفت و ادامه داد....
ا/ت: بیدار بودی؟
کوک: اهوم... معذرت میخوام
ا/ت: واسه چی؟.. ما که قهر نبودیم:)
کوک: تو همیشه مهربونی !
ا/ت: ولش کن بیا غذا بخوریم...
کوک: آروم بلند شدم که بچها بیدار نشن
ا/ت: جونگ یول بیار بهش غذا بدم به یونا شیر دادم ولی جونگ یول دیگه نباید بخوره
کوک: جونگ یول رو بلند کردم و سعی کردم بیدارش کنم*
جونگ یول: بابا..گاگا..
کوک: بیا بهت بدم
۳۴.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.