پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part19
(6سال بعد...)
ویو ماری
سلامی دوباره
6 سال از 10 سالگیم گذشت و من الان 16 سالمهـ
بعد اینکه اومدم ساختمون سیاه خیلی سختم بود که با همه چی کنار بیام، اما تصمیم گرفتم که حالا که اینجام یه جنگجوی واقعی بشم و همه چیو یاد بگیرم تو این چند سال من شمشیر بازی همراه با جادو، کار با چوب دستی به طور حرفه ای، و هنر های رزمی بدنی مثل کاراته رو یاد گرفتم که در هر حالت بتونم از خودم مراقبت کنم، اولش خیلی سخت بود انواع استادا چون تو من استعدادشو میدیدن برا سخت گرفتن باهام خیلی سخت کار کردن ماهای اول سر تمرینا هی زخمی میشدم و بدنم واقعا درد میگرفت اما من هدف داشتم هدفمم این بود که انتقاممو از کسایی که مادرمو کشتن، منو ناراحت کردن مثل مالفوی و ولدمورت از تکتکشون انتقام بگیرم،
هر روزی که اینجا تمرین میکردم و میکنم هدفم بزرگتر و کینم صد برابر میشه با کسایی که ضعیفن مهربونم ولی با کسایی که بر منافع خودشون کار میکنن هم ظاهرا دوستم اما تو باطل فکرم همش درگیرشونه که اروم اروم خفشون کنم،
هرکسی که اینجاس ظاهر خوب و باطلی کشنده داره جوری که سر خم کنی میمیری، خیلی شب ها رو برای تمرین بیدار موندم تحقیقاتم درباره هر چیزو هرکسی که اسمشو میشنیدم چند برابر میشد استاد الفرد که دید من نسبت به سنم خیلی جدی و حرفه ایم تصمیم گرفت که منو سرگروه عضوای جدید قرار بده
منم باهاشون خیلی جدی رفتار میکردم و خبری از لبخند کوچیکیم نبود همه ازم میترسیدن چون نیدونستن بر خلاف قوانینم عمل کنن تقریبا مردن
اره میدونم اخلاقم خیلی عوض شده دیگه اون ماری مهربون نبودم و اینا همش به خاطر ولدمورته من اسمشو خیلی راحت میتونم بگم چون دیگه هیچ ترسی ازش ندارم و همه هم اینو میتونستن ببینن، دلم برا هاگوارتز خیلی تنگ شده بود اما سعی میکردم زیاد بروزش ندم
تو این 6 سال 3 سال اول هر هفته نامه از هاگوارتز میگرفتمو میفرستادم اما بعد هاکه سرم شلوغ شد من ماهی یه بار و اونا هم کم کم میفرستادن بیشتر از وضع هاگوارتز و عکساشون میفرستادن
منم با حس خوبی نگاشون میکردم به امید اینکه یه روزی برگردم، من از عکسای خودم نمیفرستادم راستش دوس نداشتم اما از وضعیتم براشون مینوشتم
اما خیلیا، خیلیاشون
سانسور و دروغ بود برا اینکه ناراحت و نگران نشن مجبور بودم بگم خوبم اما واقعا داغونم....
#part19
(6سال بعد...)
ویو ماری
سلامی دوباره
6 سال از 10 سالگیم گذشت و من الان 16 سالمهـ
بعد اینکه اومدم ساختمون سیاه خیلی سختم بود که با همه چی کنار بیام، اما تصمیم گرفتم که حالا که اینجام یه جنگجوی واقعی بشم و همه چیو یاد بگیرم تو این چند سال من شمشیر بازی همراه با جادو، کار با چوب دستی به طور حرفه ای، و هنر های رزمی بدنی مثل کاراته رو یاد گرفتم که در هر حالت بتونم از خودم مراقبت کنم، اولش خیلی سخت بود انواع استادا چون تو من استعدادشو میدیدن برا سخت گرفتن باهام خیلی سخت کار کردن ماهای اول سر تمرینا هی زخمی میشدم و بدنم واقعا درد میگرفت اما من هدف داشتم هدفمم این بود که انتقاممو از کسایی که مادرمو کشتن، منو ناراحت کردن مثل مالفوی و ولدمورت از تکتکشون انتقام بگیرم،
هر روزی که اینجا تمرین میکردم و میکنم هدفم بزرگتر و کینم صد برابر میشه با کسایی که ضعیفن مهربونم ولی با کسایی که بر منافع خودشون کار میکنن هم ظاهرا دوستم اما تو باطل فکرم همش درگیرشونه که اروم اروم خفشون کنم،
هرکسی که اینجاس ظاهر خوب و باطلی کشنده داره جوری که سر خم کنی میمیری، خیلی شب ها رو برای تمرین بیدار موندم تحقیقاتم درباره هر چیزو هرکسی که اسمشو میشنیدم چند برابر میشد استاد الفرد که دید من نسبت به سنم خیلی جدی و حرفه ایم تصمیم گرفت که منو سرگروه عضوای جدید قرار بده
منم باهاشون خیلی جدی رفتار میکردم و خبری از لبخند کوچیکیم نبود همه ازم میترسیدن چون نیدونستن بر خلاف قوانینم عمل کنن تقریبا مردن
اره میدونم اخلاقم خیلی عوض شده دیگه اون ماری مهربون نبودم و اینا همش به خاطر ولدمورته من اسمشو خیلی راحت میتونم بگم چون دیگه هیچ ترسی ازش ندارم و همه هم اینو میتونستن ببینن، دلم برا هاگوارتز خیلی تنگ شده بود اما سعی میکردم زیاد بروزش ندم
تو این 6 سال 3 سال اول هر هفته نامه از هاگوارتز میگرفتمو میفرستادم اما بعد هاکه سرم شلوغ شد من ماهی یه بار و اونا هم کم کم میفرستادن بیشتر از وضع هاگوارتز و عکساشون میفرستادن
منم با حس خوبی نگاشون میکردم به امید اینکه یه روزی برگردم، من از عکسای خودم نمیفرستادم راستش دوس نداشتم اما از وضعیتم براشون مینوشتم
اما خیلیا، خیلیاشون
سانسور و دروغ بود برا اینکه ناراحت و نگران نشن مجبور بودم بگم خوبم اما واقعا داغونم....
۳.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.