فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p21
روز بعد:
* از زبان میسان*
داشتیم دنبال خونه میگشتیم که تهیونگ زنگ زد
میسان:تهیونگ شی؟!
تهیونگ: سلام میسان...بهتری؟
میسان: سلام...ممنون من حالم خوبه؛ چیزی شده؟
تهیونگ: نه فقط میخواستم بهت بگم عصر با بورام و یونگ رو و مینجون و جونگ کوک بریم کافه یکم باهم حرف بزنیم
میسان: اوکی...پس من به بچه ها میگم
تهیونگ: پس ساعت ۷ کافه میبینمت...ی..یعنی میبینمتون
میسان: اوکی
قطع کردم و به بچه ها خبر دادم
همشون خیلی خوشحال شدن
ساعت ۵ از بازار برگشتیم هتل و آماده شدیم
*از زبان بورام*
رسیدیم کافه... همه رفتن یه جا نشستن... میخواستم بشینم که یونگ رو دستمو گرفت و بردم یه گوشه...
گفتم: چیزی شده اونی؟
گفت: چیزی که نشده ولی کوک اینجاست
گفتم: خب؟!
گفت: خب به جمالت.... دارم میگم شر درست نکن یه روز اومدیم کافه...
هوفی از سر کلافگی کشیدم و
گفتم: باشه اونی..
رفتیم نشستیم.... برای هممون قهوه آوردن.... حالم از کافه بهم میخوره... چون جایی بود که من و کوک باهم دعوامون شد و جدا شدیم... داشتم به دوست ها و زوجا نگاه میکردم... وقتی به زوجا نگاه میکردم افسوس میخوردم... کاش من و کوک هم دوباره تنهایی باهم بیایم کافه... ولی این اتفاق نمیفته... اون الان سوجینو داره... دیگه اصلا به فکر من نیست... برگشتم ببینم بچه های خودمون دارن چیکار میکنن... دیدم یونگ رو و مینجون باهم دارن حرف میزنن... تهیونگ و میسان هم داشتن باهم صحبت میکردن... الان فقط من و کوک موندیم... کوک سرش تو گوشی بود... اصن توجه ای نمیکرد...
گفتم: نمیخوای سرتو از اون دربیاری؟! ناسلامتی الان تو جمعی
گفت: اها ببخشید... ولی چرا یکی با یکی دیگه حرف میزنه؟!
گفتم: دارن دوتایی حرف میزنن... تو داشتی با سوجین حرف میزدی!؟
گفت: نه مسئله کاری بود... تو چرا قبول کردی بیای کافه؟!مگه از کافه متنفر نبودی؟!
گفتم: چرا، تو کاری کردی از کافه متنفر بشم،، دیگه نخوام جایی برم... چون هرجا میرم یاد تو میفتم
گفت: خب میگی چیکار کنم؟!
داد زدم: از زندگیم برو.... برای چی هرجا میرم اسمی از تو هست.... من خو ولت کردم.... چرا هی میای تو زندگیم...
گفت: مگه تقصیر منه؟! من...
گفتو: تو چییی؟! هاااا... تو کاری جز نابود کردم زندگیم کردی؟! من پدر و مادرمو از دست دادم... فکر کردم تو مثل اونا ولم نمیکنی و کنارمی ولی اشتباه میکردم.... اصن ولش کن... نباید به این مهمونی دوستانه میومدم... کافه برام همیشه بدشانسی میاره...
و از اونجا زدم بیرون.... هتلم نرفتم.... رفتم به یه جای خیلی دور.... خیلی خیلی دور... داشتم توی شهر تاب میخوردم که یهو....
p21
* از زبان میسان*
داشتیم دنبال خونه میگشتیم که تهیونگ زنگ زد
میسان:تهیونگ شی؟!
تهیونگ: سلام میسان...بهتری؟
میسان: سلام...ممنون من حالم خوبه؛ چیزی شده؟
تهیونگ: نه فقط میخواستم بهت بگم عصر با بورام و یونگ رو و مینجون و جونگ کوک بریم کافه یکم باهم حرف بزنیم
میسان: اوکی...پس من به بچه ها میگم
تهیونگ: پس ساعت ۷ کافه میبینمت...ی..یعنی میبینمتون
میسان: اوکی
قطع کردم و به بچه ها خبر دادم
همشون خیلی خوشحال شدن
ساعت ۵ از بازار برگشتیم هتل و آماده شدیم
*از زبان بورام*
رسیدیم کافه... همه رفتن یه جا نشستن... میخواستم بشینم که یونگ رو دستمو گرفت و بردم یه گوشه...
گفتم: چیزی شده اونی؟
گفت: چیزی که نشده ولی کوک اینجاست
گفتم: خب؟!
گفت: خب به جمالت.... دارم میگم شر درست نکن یه روز اومدیم کافه...
هوفی از سر کلافگی کشیدم و
گفتم: باشه اونی..
رفتیم نشستیم.... برای هممون قهوه آوردن.... حالم از کافه بهم میخوره... چون جایی بود که من و کوک باهم دعوامون شد و جدا شدیم... داشتم به دوست ها و زوجا نگاه میکردم... وقتی به زوجا نگاه میکردم افسوس میخوردم... کاش من و کوک هم دوباره تنهایی باهم بیایم کافه... ولی این اتفاق نمیفته... اون الان سوجینو داره... دیگه اصلا به فکر من نیست... برگشتم ببینم بچه های خودمون دارن چیکار میکنن... دیدم یونگ رو و مینجون باهم دارن حرف میزنن... تهیونگ و میسان هم داشتن باهم صحبت میکردن... الان فقط من و کوک موندیم... کوک سرش تو گوشی بود... اصن توجه ای نمیکرد...
گفتم: نمیخوای سرتو از اون دربیاری؟! ناسلامتی الان تو جمعی
گفت: اها ببخشید... ولی چرا یکی با یکی دیگه حرف میزنه؟!
گفتم: دارن دوتایی حرف میزنن... تو داشتی با سوجین حرف میزدی!؟
گفت: نه مسئله کاری بود... تو چرا قبول کردی بیای کافه؟!مگه از کافه متنفر نبودی؟!
گفتم: چرا، تو کاری کردی از کافه متنفر بشم،، دیگه نخوام جایی برم... چون هرجا میرم یاد تو میفتم
گفت: خب میگی چیکار کنم؟!
داد زدم: از زندگیم برو.... برای چی هرجا میرم اسمی از تو هست.... من خو ولت کردم.... چرا هی میای تو زندگیم...
گفت: مگه تقصیر منه؟! من...
گفتو: تو چییی؟! هاااا... تو کاری جز نابود کردم زندگیم کردی؟! من پدر و مادرمو از دست دادم... فکر کردم تو مثل اونا ولم نمیکنی و کنارمی ولی اشتباه میکردم.... اصن ولش کن... نباید به این مهمونی دوستانه میومدم... کافه برام همیشه بدشانسی میاره...
و از اونجا زدم بیرون.... هتلم نرفتم.... رفتم به یه جای خیلی دور.... خیلی خیلی دور... داشتم توی شهر تاب میخوردم که یهو....
p21
۳.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.