pawn/ادامه پارت ۱۸۰
******************************
سویول مدتها بود که توی اتاق تنهایی خودش به سر میبرد... حتی تهیونگ هم دیگه سراغی ازش نمیگرفت... و این حالشو بدتر میکرد...
بعد از تهیونگ هیچ روزی نبود که اشک نریزه...
دیگه رسما هیچکسو نداشت...
روزهای اخیر چنان تنهایی وحشتناکی به سرش زده بود که به فکر خودکشی افتاده بود... اما منصرف شد...
چون آدمای زیادی باید میبخشیدنش... هنوزم در حسرت دیدن دختر تهیونگ بود... برادرزادش...
که تهیونگ میگفت خیلی به خواهر فوت شدشون شباهت داره...
نمیتونست بدون همه ی اینها دنیا رو ترک کنه....
از پرستاری که برای دادن داروهاش اومده بود درخواست کرد که بهش اجازه ی تلفن زدن بده...
سویول: م...میشه با برادرم صحبت کنین و بگین به دیدنم بیاد؟
-باشه... الان میرم باهاشون تماس میگیرم...
**************************
از ماشینش پیاده شد و داشت میرفت که وارد خونه بشه...
تلفنش زنگ خورد...
شماره ناشناس بود...
جواب داد...
تهیونگ: بله؟ بفرمایین؟
-کیم تهیونگ؟
تهیونگ: خودم هستم
-از آسایشگاه روانی باهاتون تماس میگیرم... برادرتون میخوان شما رو ببینن
تهیونگ: بهش بگین منتظر نباشه...دیگم با من تماس نگیرین!...
گوشیو قطع کرد...
وقتی یادش میفتاد که بخاطر کارای احمقانه سویول خواهرشو از دست دادن ازش متنفر میشد...
.
.
.
.
با ورودش به خونه یوجین سمتش دوید و بغلش کرد....
ا/ت با دیدن تهیونگ بهش آروم سلام کرد... میخواست بره که تهیونگ یوجین رو زمین گذاشت و گفت: ا/ت... یه لحظه وایسا... کارت دارم...
یوجین به سمت اتاقش دوید...
تهیونگ نزدیک ا/ت رفت...
روبروش ایستاد و گفت: میخواستم درباره زمین باهات صحبت کنم...
ا/ت سرشو کج کرد و گفت: قبلا نظرمو دربارش گفتم... همونه! عوض نشده!....
تهیونگ دستشو جلو برد و روی موهاش کشید...
تهیونگ: نه عزیزم... دیگه تموم شد... زمین برای تو!...
نگاه ا/ت ثابت موند... به تهیونگ خیره موند... چون تعجب کرده بود... میدونست اون زمین خیلی برای تهیونگ مهمه... میدونست ضرر بزرگی بهش وارد میشه اگر اونو بیخیال بشه... با این حال بهش گفت که زمینو دیگه نمیخواد!...
ا/ت: اگر داری از روش معکوس استفاده میکنی که من نظرم عوض بشه فایده نداره!...
تهیونگ لبخندی زد و گفت: نه... اینطور نیست... واقعا نمیخوامش... از این بابت نگران نباش
ا/ت: برات مهم بود که!
تهیونگ: از تو مهمتر نبود!...
ا/ت باورش نمیشد... قند توی دلش آب شد از حرف تهیونگ... ساکت موند...
بدون اینکه حواسش باشه به تهیونگ خیره بود... حرکت دستشو روی موهاش دوس داشت... نمیخواست تموم بشه...
تهیونگ از چیزی که انقدر باارزش بود گذشته بود... فقط بخاطر ا/ت!...
سویول مدتها بود که توی اتاق تنهایی خودش به سر میبرد... حتی تهیونگ هم دیگه سراغی ازش نمیگرفت... و این حالشو بدتر میکرد...
بعد از تهیونگ هیچ روزی نبود که اشک نریزه...
دیگه رسما هیچکسو نداشت...
روزهای اخیر چنان تنهایی وحشتناکی به سرش زده بود که به فکر خودکشی افتاده بود... اما منصرف شد...
چون آدمای زیادی باید میبخشیدنش... هنوزم در حسرت دیدن دختر تهیونگ بود... برادرزادش...
که تهیونگ میگفت خیلی به خواهر فوت شدشون شباهت داره...
نمیتونست بدون همه ی اینها دنیا رو ترک کنه....
از پرستاری که برای دادن داروهاش اومده بود درخواست کرد که بهش اجازه ی تلفن زدن بده...
سویول: م...میشه با برادرم صحبت کنین و بگین به دیدنم بیاد؟
-باشه... الان میرم باهاشون تماس میگیرم...
**************************
از ماشینش پیاده شد و داشت میرفت که وارد خونه بشه...
تلفنش زنگ خورد...
شماره ناشناس بود...
جواب داد...
تهیونگ: بله؟ بفرمایین؟
-کیم تهیونگ؟
تهیونگ: خودم هستم
-از آسایشگاه روانی باهاتون تماس میگیرم... برادرتون میخوان شما رو ببینن
تهیونگ: بهش بگین منتظر نباشه...دیگم با من تماس نگیرین!...
گوشیو قطع کرد...
وقتی یادش میفتاد که بخاطر کارای احمقانه سویول خواهرشو از دست دادن ازش متنفر میشد...
.
.
.
.
با ورودش به خونه یوجین سمتش دوید و بغلش کرد....
ا/ت با دیدن تهیونگ بهش آروم سلام کرد... میخواست بره که تهیونگ یوجین رو زمین گذاشت و گفت: ا/ت... یه لحظه وایسا... کارت دارم...
یوجین به سمت اتاقش دوید...
تهیونگ نزدیک ا/ت رفت...
روبروش ایستاد و گفت: میخواستم درباره زمین باهات صحبت کنم...
ا/ت سرشو کج کرد و گفت: قبلا نظرمو دربارش گفتم... همونه! عوض نشده!....
تهیونگ دستشو جلو برد و روی موهاش کشید...
تهیونگ: نه عزیزم... دیگه تموم شد... زمین برای تو!...
نگاه ا/ت ثابت موند... به تهیونگ خیره موند... چون تعجب کرده بود... میدونست اون زمین خیلی برای تهیونگ مهمه... میدونست ضرر بزرگی بهش وارد میشه اگر اونو بیخیال بشه... با این حال بهش گفت که زمینو دیگه نمیخواد!...
ا/ت: اگر داری از روش معکوس استفاده میکنی که من نظرم عوض بشه فایده نداره!...
تهیونگ لبخندی زد و گفت: نه... اینطور نیست... واقعا نمیخوامش... از این بابت نگران نباش
ا/ت: برات مهم بود که!
تهیونگ: از تو مهمتر نبود!...
ا/ت باورش نمیشد... قند توی دلش آب شد از حرف تهیونگ... ساکت موند...
بدون اینکه حواسش باشه به تهیونگ خیره بود... حرکت دستشو روی موهاش دوس داشت... نمیخواست تموم بشه...
تهیونگ از چیزی که انقدر باارزش بود گذشته بود... فقط بخاطر ا/ت!...
۳۶.۷k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.