دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش چهارم
سونیک💙
چشمامو باز کردم سرم خیلی درد میکنه نمیدونم که چه اتفاقی افتاد فقط میدونم که...شب بود و...همه جا تاریک، من دنبال چی اومده بودم؟
یادم اومد! اومده بودم که شوالیه ماه رو پیدا کنم، بعدش چیزی منو ترسوند و منم فرار کردم و فکر کنم که پام به چیزی برخورد کرد و منم افتادم و بیهوش شدم ولی بعدش چیشد؟
دیگه هیچی یادم نبود، نشستم و به اطرافم نگاه کردم که ببینم کجام، چه بوی خوبی..وای چقدر گلهای عطری اینجاس، یه بوی خیلی ملایمی داره توی یه اتاق بزرگ به رنگ آبی آسمانی، با یه عالمه گل چقدر قشنگ.
صبر کن ببینم من الان.... من الان توی خونه شوالیه ماه هستم؟!!
اوه پسر این واقعا عجیبه من چطوری اومدم اینجا؟؟!! یه عالمه سوال دارم.
توی خودم بودم که در اتاق باز شد و اونو دیدم از نزدیک، شوالیه ماه بود، یه جوجهتیغی به رنگ سیاه، با یک کلاه لبه دار بلند، و یک کت بلند سیاه
سرش پایین بود فکر کنم دوست نداره که ببینمش، ساکت بود.
ازش پرسیدم: من اینجا چیکار میکنم؟
شدو: همین که بهت کمک کردم یه خوششانسیه، دلم نمیخواد که مردم بگن شوالیه ماه یه قاتله.
حالا بیا صبحانهتو بخور.
اونجا بود که صورتش رو دیدم، چشمهای قرمزش مثل یاقوتسرخ بود خیلی درخشان و عمیق.
صبحانهمو گذاشت میخواست که از اتاق بره بیرون که بهش گفتم: ازت ممنونم که نجاتم دادی.
جوابی نداد و رفت. شوالیه ماه هم اینقدر که میگن ترسناک نیست بیشتر بانمک و.... تنهاس، خیلی تنها.
صبحونهام رو خوردم خیلی حالم جا اومد و داشتم با خودم فکر میکردم حالا حالاها اینجا موندگارم،حتما بچهها خیلی نگرانم شدن ولی حتما شاید اینجا بهم خوش بگذره آرمش خاصی اینجا داره که جای دیگهای نداره و همینطور خیلیم زیبا
بخش چهارم
سونیک💙
چشمامو باز کردم سرم خیلی درد میکنه نمیدونم که چه اتفاقی افتاد فقط میدونم که...شب بود و...همه جا تاریک، من دنبال چی اومده بودم؟
یادم اومد! اومده بودم که شوالیه ماه رو پیدا کنم، بعدش چیزی منو ترسوند و منم فرار کردم و فکر کنم که پام به چیزی برخورد کرد و منم افتادم و بیهوش شدم ولی بعدش چیشد؟
دیگه هیچی یادم نبود، نشستم و به اطرافم نگاه کردم که ببینم کجام، چه بوی خوبی..وای چقدر گلهای عطری اینجاس، یه بوی خیلی ملایمی داره توی یه اتاق بزرگ به رنگ آبی آسمانی، با یه عالمه گل چقدر قشنگ.
صبر کن ببینم من الان.... من الان توی خونه شوالیه ماه هستم؟!!
اوه پسر این واقعا عجیبه من چطوری اومدم اینجا؟؟!! یه عالمه سوال دارم.
توی خودم بودم که در اتاق باز شد و اونو دیدم از نزدیک، شوالیه ماه بود، یه جوجهتیغی به رنگ سیاه، با یک کلاه لبه دار بلند، و یک کت بلند سیاه
سرش پایین بود فکر کنم دوست نداره که ببینمش، ساکت بود.
ازش پرسیدم: من اینجا چیکار میکنم؟
شدو: همین که بهت کمک کردم یه خوششانسیه، دلم نمیخواد که مردم بگن شوالیه ماه یه قاتله.
حالا بیا صبحانهتو بخور.
اونجا بود که صورتش رو دیدم، چشمهای قرمزش مثل یاقوتسرخ بود خیلی درخشان و عمیق.
صبحانهمو گذاشت میخواست که از اتاق بره بیرون که بهش گفتم: ازت ممنونم که نجاتم دادی.
جوابی نداد و رفت. شوالیه ماه هم اینقدر که میگن ترسناک نیست بیشتر بانمک و.... تنهاس، خیلی تنها.
صبحونهام رو خوردم خیلی حالم جا اومد و داشتم با خودم فکر میکردم حالا حالاها اینجا موندگارم،حتما بچهها خیلی نگرانم شدن ولی حتما شاید اینجا بهم خوش بگذره آرمش خاصی اینجا داره که جای دیگهای نداره و همینطور خیلیم زیبا
۲.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.