:))
قدمی بر میدارم در کنارِ حوضکِ وسطِ حیاط،آهسته میروم،کتابی به نامِ دمی آرام گیر و فرزانه شو را میخوانم.
صفحه "۷۱"رسیده بودم،ناگهان احساس کردم دانه های بلوری بر صورتم آمیخته.
باران بود،بارانی که سالیانیست منتظرش بودم.
چترم را برداشتم؛کتاب را گذاشتم زمین و به یادِ شادی های کودکانه؛دور حوض میترسیدم.
در کودکی ترس از خیس شدن از باران را داشتم،اما اکنون من خوشحال بودم.
چترم افتاد زلف هایم،بر باد تکان تکان میخورد.
قطرات ریز باران بر صورتم همچو خورشید میتابید.
گاهی وقت ها،نیاز به چتر نیست،باید آن ها را با وجودت...وجودت حس کنی.
-حسنخانی
@yuna.min
صفحه "۷۱"رسیده بودم،ناگهان احساس کردم دانه های بلوری بر صورتم آمیخته.
باران بود،بارانی که سالیانیست منتظرش بودم.
چترم را برداشتم؛کتاب را گذاشتم زمین و به یادِ شادی های کودکانه؛دور حوض میترسیدم.
در کودکی ترس از خیس شدن از باران را داشتم،اما اکنون من خوشحال بودم.
چترم افتاد زلف هایم،بر باد تکان تکان میخورد.
قطرات ریز باران بر صورتم همچو خورشید میتابید.
گاهی وقت ها،نیاز به چتر نیست،باید آن ها را با وجودت...وجودت حس کنی.
-حسنخانی
@yuna.min
۴۵۲
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.