یین و یانگ (پارت ۴ )
فقط من بودم ، تک و تنها . روی زمین نشستم و یه دل سیر گریه کردم . این چند وقت گریه کرده بودم که احساس می کردم که اشکام ته کشیدن . دیگه از این خونه بدم میاد . از این شهر بدم میاد. اصلا از این کشور بدم میاد . همه رویاهایی که داشتم جلو چشمام پودر شدن . مدرسه ؟ درس و مشق؟ همه شون برن به جهنم . تا یک ساعت بعد که عمه برگشت ، بین اشکام و افکارم غرق بودم . چیکار میخوام بکنم ؟ چرا و برای چه چیزی زندگی کنم؟
********************
معلوم بود عمه میخواد چیزی بگه ولی من و من می کرد . آخرشم چیزی نگفت . از بیرون غذا گرفته بود ، نشستیم و شروع به خوردن کردیم . یه نگاه بهش انداختم . چقدر شکسته شده بود . گفتم : عمه .
گفت جانم عزیزم؟ و سریع یه لبخند دروغی زد .
گفتم : دوست دارم تو هم بری . نمیتونی که کل عمرتون پای من بزاری . من از پس خودم بر میام .
عمه گفت : فکر کردی چرا سرپرستی تو گرفتم ؟ تو از الان دیگه دخترای و میای و با ما زندگی میکنی .
گفتم : فکرشم نکن . شاید سرپرستی مو گرفته باشی ولی هنوز هم عمه منی ! از صندلیم بلند شدم و اومدم توی اتاق خودم . فکر کنم یکم حرفم عمه رو ناراحت کرد . آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد می کرد . برای همین گرفتم خوابیدم ولی خواب عجیبی دیدم .
خواب دیدم یه آیدل خیلی معروف توی کره جنوبی شدم و کنسرت گذاشتم . کلی طرفدار دارم و همشون دارن اسم منو عربده می زنن . منم دارم با خنده براشون آواز می خونم و اونام دیوونه میشن . ساعت ۵ صبح از خواب پریدم . خواب قشنگی بود ، خوانندگی همیشه رویای من بود ولی مامان بابام هیچوقت اجازه نمی دادن . صبر کن ببینم ، الان گفتم مامان بابام؟ اونا کا دیگه نیستن . پس چی می خواد جلوی من رو بگیره ؟ ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم . چطور یادم نبود؟ فکر کنم دلیلم رو برای زندگی پیدا کردم ...
********************
معلوم بود عمه میخواد چیزی بگه ولی من و من می کرد . آخرشم چیزی نگفت . از بیرون غذا گرفته بود ، نشستیم و شروع به خوردن کردیم . یه نگاه بهش انداختم . چقدر شکسته شده بود . گفتم : عمه .
گفت جانم عزیزم؟ و سریع یه لبخند دروغی زد .
گفتم : دوست دارم تو هم بری . نمیتونی که کل عمرتون پای من بزاری . من از پس خودم بر میام .
عمه گفت : فکر کردی چرا سرپرستی تو گرفتم ؟ تو از الان دیگه دخترای و میای و با ما زندگی میکنی .
گفتم : فکرشم نکن . شاید سرپرستی مو گرفته باشی ولی هنوز هم عمه منی ! از صندلیم بلند شدم و اومدم توی اتاق خودم . فکر کنم یکم حرفم عمه رو ناراحت کرد . آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد می کرد . برای همین گرفتم خوابیدم ولی خواب عجیبی دیدم .
خواب دیدم یه آیدل خیلی معروف توی کره جنوبی شدم و کنسرت گذاشتم . کلی طرفدار دارم و همشون دارن اسم منو عربده می زنن . منم دارم با خنده براشون آواز می خونم و اونام دیوونه میشن . ساعت ۵ صبح از خواب پریدم . خواب قشنگی بود ، خوانندگی همیشه رویای من بود ولی مامان بابام هیچوقت اجازه نمی دادن . صبر کن ببینم ، الان گفتم مامان بابام؟ اونا کا دیگه نیستن . پس چی می خواد جلوی من رو بگیره ؟ ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم . چطور یادم نبود؟ فکر کنم دلیلم رو برای زندگی پیدا کردم ...
۸.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.