رمان شرکت اقای کیم...♡

#شرکت_اقای_کیم
#part2
"ویو ات"
با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم
اخیشششش...ساعت چنده؟هاننننننن؟هشت و نیممممم؟
اهههه ....سریع لباسامو پوشیدم...یک لغمه هم گذاشتم کنار دهنم ...تاکسی گرفتم و رفتم به سمت شرکت
"شرکت"
نمیدونم چرا همه یجوری بهم نگاه میکردن.‌..بابا یه دیر اومدن اینکارا
رو نداره که
ات:اووو...سلام....
منشی:سلام....ساعت رو نگاه کردین؟
ات:اره ببخشید...خواب موندم
منشی:بفرمایید اتاق اقای کیم ...!
ات:بله...مرسی
رفتم توی اتاق
اقای کیم رو صندلی نشسته بود
اقای کیم:خانم کیم ات؟...فکر میکردم قرار بود ساعت هشت اینجا باشید!
ات:اقای کیم...واقعا ازتون معذرت میخوام...من...
اقای کیم:لازم نیست کارتون و توجیح کنید...فقط دیگه تکرار نشه ...!
ات:چشم
اقای کیم:بهتره خودم و معرفی کنم...من کیم نامجونم...رئیس یا همون مدیر عامل این شرکت!این شرکت یک لباس فرم مخصوص داره...پس لطفا دیگه با این سر و وضع به شرکت من نیاین!
ات:ببخشید...ولی مگه سرو وضع من چشه؟
اقای کیم:شلوارتون و....کفشاتون
و سعی کرد جلوی خندشون بگیره...
ات:چی؟
وقتی نگاه کردم
واییییییی....نع....یک شلوارک صورتی با اردک های کوچولو‌ و دمپایی های بچگیم و فقط لباسم خوب بودددددد🤣
جرررررررررر😂