ادامه سناریوی قبلی از سوکوکو :
ادامه سناریوی قبلی از سوکوکو :
「 چویا 」
با عجله از اتاق اومدم بیرون و دنبال دازای میدویدم وقتی دازای وسط جاده رفت با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ولی اصلا نمیشنید . یهو یه ماشین نزدیک دازای داشت میشد واقعا برای لحظه ای داشت گریم میگرفت منی که همه میگن دل ندارم داست گریم میگرفت . وقتی ماشین به دازای خورد نفهمیدم چطور به دازای رسیدم دازایی که توی خون غرق شده بود رو محکم تو بغلم گرفتم و از دردی که تو قلبم بود گریه میگردم . واقعا داشتم گریه میکردم واسه خودمم عجیب بود . سر نیم ساعت اورژانس اومد ولی دیگه دیر شده بود دازای مرده بود ، وقتی پرستارا نبض شو گرفتند و بعد روی اون تخت گذاشتند و روش پارچه مشکی گذاشتند حس کردم دازای نفرینم کرده کخ تا اخر عمرم گریه کنم . من باهاش چیکار کردم چرا گفتم به دخترا علاقه دارم .
و بعد از اون ماجرا تا وقتی که زنده بودم هر شب گریه میکردم بیشتر وقتای اضافیم رو توی اتاق دازای میگذروندم . تا اینکه بالاخره منم صبرم لبریز شد و خودکشی کردم و توی دنیای مردگان با دازای روبه رو شدم که با چشمای اشکی نگام میکردم و گفت :《 هنوزم دوسم نداری ؟ هنوزم میگی خیلی ازت کوچیکم ؟ هنوزم میخوای بهم بی محلی کنی ؟ هنو...》
نذاشتم حرفشو ادامه بده جلو رفتم و بغلش کردم گونه شو بوسیدم و با لبخندی بهش گفتم :《 بسه دیگه بسه باشه کوچولوی من ؟》
محکم بغلم کرد و با دادو گریه گفت :《 باشه دیگه بسته دیگه بسته . دوست دارم چویا دوست دارم خیلی دوست دارم هیچ وقت فراموشم نکن همیشه یادت باشه یکی بود که کل دنیاشو به خاطرت میداده 》
با تعجب گفتم :《 چی داری میگی 》
که فقط با لبخند نگاهم کرد و بعد از تو بغلم غیب شد و بعد چشمام رو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم . وقتی یاد حرفای دازای افتادم گریم گرفت باخودم گفتم :《 دوست دارم کوچولوی من کاشکی زودتر میفهمیدم چقدر بهت نیاز دارم 》
و پایان💞💞
「 چویا 」
با عجله از اتاق اومدم بیرون و دنبال دازای میدویدم وقتی دازای وسط جاده رفت با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ولی اصلا نمیشنید . یهو یه ماشین نزدیک دازای داشت میشد واقعا برای لحظه ای داشت گریم میگرفت منی که همه میگن دل ندارم داست گریم میگرفت . وقتی ماشین به دازای خورد نفهمیدم چطور به دازای رسیدم دازایی که توی خون غرق شده بود رو محکم تو بغلم گرفتم و از دردی که تو قلبم بود گریه میگردم . واقعا داشتم گریه میکردم واسه خودمم عجیب بود . سر نیم ساعت اورژانس اومد ولی دیگه دیر شده بود دازای مرده بود ، وقتی پرستارا نبض شو گرفتند و بعد روی اون تخت گذاشتند و روش پارچه مشکی گذاشتند حس کردم دازای نفرینم کرده کخ تا اخر عمرم گریه کنم . من باهاش چیکار کردم چرا گفتم به دخترا علاقه دارم .
و بعد از اون ماجرا تا وقتی که زنده بودم هر شب گریه میکردم بیشتر وقتای اضافیم رو توی اتاق دازای میگذروندم . تا اینکه بالاخره منم صبرم لبریز شد و خودکشی کردم و توی دنیای مردگان با دازای روبه رو شدم که با چشمای اشکی نگام میکردم و گفت :《 هنوزم دوسم نداری ؟ هنوزم میگی خیلی ازت کوچیکم ؟ هنوزم میخوای بهم بی محلی کنی ؟ هنو...》
نذاشتم حرفشو ادامه بده جلو رفتم و بغلش کردم گونه شو بوسیدم و با لبخندی بهش گفتم :《 بسه دیگه بسه باشه کوچولوی من ؟》
محکم بغلم کرد و با دادو گریه گفت :《 باشه دیگه بسته دیگه بسته . دوست دارم چویا دوست دارم خیلی دوست دارم هیچ وقت فراموشم نکن همیشه یادت باشه یکی بود که کل دنیاشو به خاطرت میداده 》
با تعجب گفتم :《 چی داری میگی 》
که فقط با لبخند نگاهم کرد و بعد از تو بغلم غیب شد و بعد چشمام رو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم . وقتی یاد حرفای دازای افتادم گریم گرفت باخودم گفتم :《 دوست دارم کوچولوی من کاشکی زودتر میفهمیدم چقدر بهت نیاز دارم 》
و پایان💞💞
۳.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.