تقدیر سیاه و سفید p15
یکی گفت: ن خانم نمیشه ارباب بفهمن ما رو دعوا میکنن
من: ارباب هنوز نیومده ... پس بدین ظرفا رو بشورم
دستکش ها رو دستم کردم و مشغول شدم
من: من ونسام ..میشه اسماتون رو بگین که باهاتون آشنا شم
هر کدوم اسماشون رو گفتن
یکم بیشتر باهاشون آشنا شدم ..دخترای خوبی
ولی یکیشون به دلم ننشست زیاد حرف نمیزد
از آشپزخونه رفت بیرون و بعد از چند دیقه برگشت
دیگه آخرای ظرف شستنم بود که صدای جیغ یکی از خدمتکارا اومد
سری برگشتم که چهره فوق العاده خشمگین تهیونگ رو در یه قدمیم دیدم
خدمتکار: ارباب بخدا من بهشون گ..
تهیونگ عربده ای زد : بیروننننننننن
با دادش کل بدنم لرزید همه از آشپزخونه فرار کردن
تهیونگ: اینجا چ غلطی میکنی هاااااااااااان
دستکش ها رو دراوردم و دستامو جلو به معنی تسلیم بالا بردم من: ت..ت..تهونگ اروم باش
یقمو گرفت و گفت: حالا بدون اجازه من از اتاق میای بیرون.. ارههههه ...دم دروردی ..دختره ی آشغال میخواستی خدمتکارا رو با من بد کنی ..
من : ن ن بخدا نمیخواستم ابنجوری کنم ..
با یه دستش یقمو گرفته بود ک با اون یکی درو باز کرد نمیدونستم کجا داره میبرتم فق میرفتم
یه درو باز کرد که یه استخر عمیق و بزرگ توش بود
من: من..من شنا بلد نیستم ..چیکار ..میخای بکنی؟
انداختم توی استخر
نتونستم با دست و پا زدن خودمو برسونم بالا و همین جور میرفتم پایین تر که یه دستی کشیدتم بالا
به روی آب رسیدم و نفس گرفتم و کلی سرفه کردم
توی بغل تهونگ بودم و یه دستش زیر باسنم بود و روی دستش نشسته بودم اون یکی دستشم روی کمرم ، دستای منم روی سینش
سوتی زد و به پشت سرم نگاه کرد
برگشتم تا ببينم داره به چی نگاه میکنه
از یه دریچه گوشه سالن یه تمساح اومد بیرون
تهیونگ با حالت تمسخر گف: چیه چرا اینقد قلبت تند میزنه
من: تورو خدا ..بگو نیاد جلو ..خواهش میکنم
ولی اون تمساحه همینجوری نزدیک تر می شد .
وارد آب شد که تو بغل تهونگ دست و پا میزدم
اندازه چن متر باهامون فاصله داشت
دستامو دور گردن تهیونگ حلقه کردم و سرمو بردم تو سینش چشامو بستم تا دیگه قیافه تمساحه رو نبینم
من: خواهش میکنم بگو بره ...من از تمساح میترسم..غلط کردم بدون اجازت از اتاق اومدم بیرون فقط بگو بره
تهیونگ: چشاتو وا کن باو اینکه کاریت نداره
چشامو آروم باز کردم که دیدم تمساحه داره دورمون می چرخه خودمو بیشتر به تهیونگ چسبوندم که صدای قهقهش بلند شد :نظرت چیه تنهاتون بزارم تا بجای آشنایی با خدمتکارا با این آشناشی
من: نن تو رو خدا نرو
همون طور که تو بغلش بودم منو از آب اورد بیرون ،یه سوت دیگه هم زد که تمساحه هم از آب اومد بیرون و جلومون قرار گرفت
من: ارباب هنوز نیومده ... پس بدین ظرفا رو بشورم
دستکش ها رو دستم کردم و مشغول شدم
من: من ونسام ..میشه اسماتون رو بگین که باهاتون آشنا شم
هر کدوم اسماشون رو گفتن
یکم بیشتر باهاشون آشنا شدم ..دخترای خوبی
ولی یکیشون به دلم ننشست زیاد حرف نمیزد
از آشپزخونه رفت بیرون و بعد از چند دیقه برگشت
دیگه آخرای ظرف شستنم بود که صدای جیغ یکی از خدمتکارا اومد
سری برگشتم که چهره فوق العاده خشمگین تهیونگ رو در یه قدمیم دیدم
خدمتکار: ارباب بخدا من بهشون گ..
تهیونگ عربده ای زد : بیروننننننننن
با دادش کل بدنم لرزید همه از آشپزخونه فرار کردن
تهیونگ: اینجا چ غلطی میکنی هاااااااااااان
دستکش ها رو دراوردم و دستامو جلو به معنی تسلیم بالا بردم من: ت..ت..تهونگ اروم باش
یقمو گرفت و گفت: حالا بدون اجازه من از اتاق میای بیرون.. ارههههه ...دم دروردی ..دختره ی آشغال میخواستی خدمتکارا رو با من بد کنی ..
من : ن ن بخدا نمیخواستم ابنجوری کنم ..
با یه دستش یقمو گرفته بود ک با اون یکی درو باز کرد نمیدونستم کجا داره میبرتم فق میرفتم
یه درو باز کرد که یه استخر عمیق و بزرگ توش بود
من: من..من شنا بلد نیستم ..چیکار ..میخای بکنی؟
انداختم توی استخر
نتونستم با دست و پا زدن خودمو برسونم بالا و همین جور میرفتم پایین تر که یه دستی کشیدتم بالا
به روی آب رسیدم و نفس گرفتم و کلی سرفه کردم
توی بغل تهونگ بودم و یه دستش زیر باسنم بود و روی دستش نشسته بودم اون یکی دستشم روی کمرم ، دستای منم روی سینش
سوتی زد و به پشت سرم نگاه کرد
برگشتم تا ببينم داره به چی نگاه میکنه
از یه دریچه گوشه سالن یه تمساح اومد بیرون
تهیونگ با حالت تمسخر گف: چیه چرا اینقد قلبت تند میزنه
من: تورو خدا ..بگو نیاد جلو ..خواهش میکنم
ولی اون تمساحه همینجوری نزدیک تر می شد .
وارد آب شد که تو بغل تهونگ دست و پا میزدم
اندازه چن متر باهامون فاصله داشت
دستامو دور گردن تهیونگ حلقه کردم و سرمو بردم تو سینش چشامو بستم تا دیگه قیافه تمساحه رو نبینم
من: خواهش میکنم بگو بره ...من از تمساح میترسم..غلط کردم بدون اجازت از اتاق اومدم بیرون فقط بگو بره
تهیونگ: چشاتو وا کن باو اینکه کاریت نداره
چشامو آروم باز کردم که دیدم تمساحه داره دورمون می چرخه خودمو بیشتر به تهیونگ چسبوندم که صدای قهقهش بلند شد :نظرت چیه تنهاتون بزارم تا بجای آشنایی با خدمتکارا با این آشناشی
من: نن تو رو خدا نرو
همون طور که تو بغلش بودم منو از آب اورد بیرون ،یه سوت دیگه هم زد که تمساحه هم از آب اومد بیرون و جلومون قرار گرفت
۱۹.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.