پارت ۱۷:)
[زمان حال] از زبان لارا
جیغی کشیدم و گفتم: این دیونه کنندس مادربزرگ این مرد استاد رمانتیک بودنه
آه غمگینی کشید: آره...بود دخترم ...
گفتم:اما مادر بزرگ چیشد بعدش؟چه اتفاقی افتاد که باهم ازدواج نکردین؟
گفت::کردیم دخترم ... ازدواج هم کردیم
[دوباره بریم به اون سال] از زبان ا/ت
چند ماهی از اینکه باهم بودیم گذشته بود ...هردومون مخفی بودیم و جوری رفتار می کردیم که هیچ کس متوجه رابطه بین ما نباشه... داشتیم فارغالتحصیل می شدیم و قرار بود بعد از فارغالتحصیل شدن به پدرامون بگیم که میخوایم باهم ازدواج کنیم
اما رابطه پدرم و پدرش بدجور سرد شده بود و این مارو نگران می کرد
بعد از اینکه فارغالتحصیل شدیم رفتم پیش پدرم تا باهاش صحبت کنم
رو مبل کنارش نشستم و گفتم: پدر من یه خواهشی دارم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خب؟
گفتم: یادته گفتی وقتی فارغالتحصیل بشی شوهرت میدیم؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: پس بزار فردا پسری که دوستش دارم بیاد خواستگاریم
خندید و گفت: چیشد درست تموم شد سریع شوهر میخوای؟؟
پوزخندی زد و گفت: آره بیاد منم دوست دارم ببینم چه کسی لیاقت هوش و ذکاوت دختر من رو داره
و پاشد و رفت ....
شب شده بود و تهیونگ هم با پدرش هماهنگ کرده بود منم توی اتاقم آماده نشسته بودم که صدای خدمتکار میومد که سلام و احوالپرسی می کرد
در رو باز کردم و از گوشه در گوشم رو گذاشتم که ببینم تهیونگه یا نه. آره خودش بود
نیم ساعتی بود توی اتاقم بودم دیگه حوصلم سررفته بود که صدای در اومد خدمتکار بود که گفت: خانم ببخشید ارباب گفتن میخوان با شما حرف بزنن
باشه ای گفتم و رفتم بیرون پیش پدرامون تهیونگ رو دیدم که با کت و شلوار مرتب روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود تو دلم صدبار قربون صدقش رفتم فداش بشم ای خدا چی دارم میگم؟ دیونش شدم رفت
نشستم پیششون که پدرم گفت: خب دخترم میخوایم یکم صحبت کنیم..تو با وضعیت کار و شغل تهیونگ مشکلی نداری؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم چون واقعا مشکلی نداشتم شغل هردومون همین بود هردومون وکالت خونده بودیم (هه هه بلاخره شغلشون رو گفتم)
پدرش گفت: آقای پارک اگه میشه باهم صحبت کنن تا راجب همدیگه بدونن!!
پدرم قبول کرد که بلند شدیم و رفتیم توی اتاق من
همینکه در اتاق رو بستم تهیونگ محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید: حتی یک نصف روز پیشت نباشم سختمه
+دیونه اگه بشنون چی؟
_کسی قرار نیست بشنوه پس خودتو نگران نکن
سرش رو توی گردنم برد و بوسه های ریزی میزد
+چرا انقدر این کارو دوست داری؟
_چون گردنت بوی بهشت میده
جیغی کشیدم و گفتم: این دیونه کنندس مادربزرگ این مرد استاد رمانتیک بودنه
آه غمگینی کشید: آره...بود دخترم ...
گفتم:اما مادر بزرگ چیشد بعدش؟چه اتفاقی افتاد که باهم ازدواج نکردین؟
گفت::کردیم دخترم ... ازدواج هم کردیم
[دوباره بریم به اون سال] از زبان ا/ت
چند ماهی از اینکه باهم بودیم گذشته بود ...هردومون مخفی بودیم و جوری رفتار می کردیم که هیچ کس متوجه رابطه بین ما نباشه... داشتیم فارغالتحصیل می شدیم و قرار بود بعد از فارغالتحصیل شدن به پدرامون بگیم که میخوایم باهم ازدواج کنیم
اما رابطه پدرم و پدرش بدجور سرد شده بود و این مارو نگران می کرد
بعد از اینکه فارغالتحصیل شدیم رفتم پیش پدرم تا باهاش صحبت کنم
رو مبل کنارش نشستم و گفتم: پدر من یه خواهشی دارم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خب؟
گفتم: یادته گفتی وقتی فارغالتحصیل بشی شوهرت میدیم؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: پس بزار فردا پسری که دوستش دارم بیاد خواستگاریم
خندید و گفت: چیشد درست تموم شد سریع شوهر میخوای؟؟
پوزخندی زد و گفت: آره بیاد منم دوست دارم ببینم چه کسی لیاقت هوش و ذکاوت دختر من رو داره
و پاشد و رفت ....
شب شده بود و تهیونگ هم با پدرش هماهنگ کرده بود منم توی اتاقم آماده نشسته بودم که صدای خدمتکار میومد که سلام و احوالپرسی می کرد
در رو باز کردم و از گوشه در گوشم رو گذاشتم که ببینم تهیونگه یا نه. آره خودش بود
نیم ساعتی بود توی اتاقم بودم دیگه حوصلم سررفته بود که صدای در اومد خدمتکار بود که گفت: خانم ببخشید ارباب گفتن میخوان با شما حرف بزنن
باشه ای گفتم و رفتم بیرون پیش پدرامون تهیونگ رو دیدم که با کت و شلوار مرتب روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود تو دلم صدبار قربون صدقش رفتم فداش بشم ای خدا چی دارم میگم؟ دیونش شدم رفت
نشستم پیششون که پدرم گفت: خب دخترم میخوایم یکم صحبت کنیم..تو با وضعیت کار و شغل تهیونگ مشکلی نداری؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم چون واقعا مشکلی نداشتم شغل هردومون همین بود هردومون وکالت خونده بودیم (هه هه بلاخره شغلشون رو گفتم)
پدرش گفت: آقای پارک اگه میشه باهم صحبت کنن تا راجب همدیگه بدونن!!
پدرم قبول کرد که بلند شدیم و رفتیم توی اتاق من
همینکه در اتاق رو بستم تهیونگ محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید: حتی یک نصف روز پیشت نباشم سختمه
+دیونه اگه بشنون چی؟
_کسی قرار نیست بشنوه پس خودتو نگران نکن
سرش رو توی گردنم برد و بوسه های ریزی میزد
+چرا انقدر این کارو دوست داری؟
_چون گردنت بوی بهشت میده
۱۵.۶k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.